خطبه 212-تلاوت الهيكم التكاثر
از سخنان حضرتش عليه السلامآنك كه اين دو آيه از سوره ى تكاثر را خواند: »سرگرم كردتان فزون خواهى تا آنجا كه گورها را ديدار كرديد«، قرآن 102 / 1 و 2. فرمود:شگفتا چه آرزوى دور و درازى! و چه ديداركنندگان بس بى خبرى! و چه رويدادهاى بس ترسناكى! حقا كه جاها از آنان تهى يافتند چه پند آموزى! و از جايى دور فراخوانندشان! آيا به گورستان پدران شان مى بالند، يا به شمار مردگان به هم مى نازند! از آنان تن هايى را برگردانند كه پاشيده و تكان هايى را كه راميده! و گر كه مايه ى پند باشند سزاوارتر كه پايه ى سربلندى و گر كه جايگه خوارى هلندشان خردمندانه تر كه جاى سرافرازى! حقا كه با ديدگان تار نگريستندشان و در تنگناى نادانى جستندشان و گر فراخناى آن سراهاى ويران و كاخ هاى تهى از آنان زبان گشايند، گويند: در زمين گمرهانه ره سپردند و در پى شان نادانانه روانيد، بر فرق سرشان پا مى نهيد و در تن هاشان مى كاريد و در آنچه هشته اند مى چريد و در آنچه ويران ساختند مى نشينيد و تنها روزگارانند ميان شما و آنان گريان و بر شما مويه كنان!آنانند پيشگامان فرجام تان و پيشتازان آبشخورگه هاتان، آنانند كه شكوهمند جايگه ها و باليدن لردگه ها زان شان بود، فرمانروايان و فرمانبران در دل گور ره سپردند، زمين در آن بر آنان چيريد، گوشت هاشان را خورد و خون هاشان را نوشيد، در چاله هاى گورهاشان بى جانى گرديدند كه نرويند و از دست رفته اى كه پيدا نايند، رسيدن هراس ها نترساندشان و دگريدن گون ها نيندوهدشان، از لزرزاننده ها نباكند و به تندرها گوش ندهند، ناپيدايانى كه چشم براه شان نباشند و پيدايانى كه درنيايند، يكپارچه بودند كه پريشيدند، همبسته بودند كه پراكندند، نه از ديرپايى روزگارشان و نه از دورى جايگاه شان است كه گزارش هاشان فراموش شده و سراهاشان خموشيده، بلكه آنان را جامى نوشاندند كه گويايى را به گنگى و شنوايى را به كرى و جنبيدن را به راميدن دگريدشان، كه گويى شان فتاده بى هوشانى خوابيده اند، همسايگانى كه با هم نياميزند و دوستانى كه هم را ديدار نكنند، رشته هاى آشنايى ميان شان پوسيده و انگيزه هاى برادرى از آنان گسسته، همگى شان تنهايند با آنكه گرد همند و از هم گريزان با آنكه دوستان يكرنگند، نه براى شبى بامدادى و نه براى روزى شامگاهى شناسند!هر شب و روزى كه در آن كوچند هماره بر آنان پايدار، از رويدادهاى سراى شان ترسناكتر از آنچه را مى ترسيدند دريابند و از نشانه هاى آن بزرگتر از آنچه را مى سنجيدند بينند، هر يك از دوزخ و بهشت برايشان به درازا كشد تا جايگاه، تا رسد بيم و اميد سرشار، كه گر آنچه را ديده و دريافته از آن گويند نتوانند!و گر نشانه هاشان نهان شده و گزارش هاشان نپاييده، حقا كه ديده هاى پندآموز در آنان نگريسته و خردهاى هوشمند از آنان شنيده و بى آنكه زبان گشايند سخن آيند و گويند: چهره هاى شاداب گرفته و تن هاى فربه پوسيده و جامه هاى ژنده را پوشيده ايم و تنگناى گور فشار دهدمان و تنهايى را از هم ارث بريم و گورهاى سوت و كور بر ما ويران شوند، زيبايى تن هامان رفته و نكويى چهره هامان دگرگون شده و نشيمن مان در جايگه هاى تنهايى به درازا كشيده و از اندوهى رهايى نيابيم و از تنگنايى فراخى نبينيم و گر با خردت پندارى شان، يا پرده ى روپوش از آنان برايت برداشته شود، حقا كه گوش هاشان از انبوه موريانه ها تهى شده و كر گرديده و ديده هاشان از خاك سرمه كشيده و كور شده و زبان هاى رساى گويا در دهان هاشان فتاده و دل هاى بيدار در سينه هاشان فروفتاده و در هر يك از اندام هاشان پوسيدگى تازه اى تباهيده و زشت كرده اش و راه هاى پوسيدگى را در آنها هموار ساخته، راميدگانى كه نه دست هايى كه بازدارند و نه دل هايى كه نالند، دل هايى بينى اندوه بار و ديده هايى خليده خار! آنان را در هر ترسنايى گونه اى است كه نرود و سختنايى است كه پايان نيابد. چه گرامى تنى و دل آرا رنگى را كه زمين خورده كه در دنيا گوارا خوراك و برخوردار و نازپرورده ارجمند بوده، كه آناى اندوهش به شادى سرگرم بوده و گر ناگوارى مى رسيدش به خوشى رو مى كرد، خوشاى زندگيش را دريغمند و به خوش باشى و بازيش آزمند، آنى كه او در سايه ى زندگى بى خبرانه به دنيا مى خنديد، دنيا به او مى خنديد، چرا كه روزگار خارش را به او كوبيد و روزها نيروهايش را كاهيد و ناخوشى ها از نزديك به او نگريد و رنجى درآميختش كه نشناسدش و اندوهى خليدش كه نيابدش و در او نوچه هاى ناخوشى ها زاييد، آنك كه با تندرستيش همدم بود، پس به پزشكان پناهيد تا رامش گرمى را با سردى و رانش سردى را با گرمى بازآرندش، پس نه گرمى به سردى آرميد جز آنكه گرمى خروشيد و نه سردى به گرمى روانيد جز آنكه سردى شوريد و نه داروها آن مزاج ها را سازگار شد جز آنكه داروها هر مزاج دردمندى را يارى كرد، تا كه پزشكش نوميد شد و پرستارش گيج گرديد و كسانش از شناخت دردش ناتوان شدند و از پاسخ پرسندگان از او گنگ شدند و بر سر خبر ناگوارى كه از او نهانندش ستيزيدند، يكى گويد: مردنى است، ديگرى به بهبودش اميدوارشان كند، سومى آنان را بر مرگش دلدارى دهد و ياد آردشان كه زو پيش بهترانى از او مرده اند. در آنى كه او در آستانه ى جدايى از دنيا و هشتن دوستان است اندوهى از اندوه هايش بر او درآيد، هوشناهايش پريشد و ترى زبانش خشكد، چه پرسشى كه پاسخش را داند و از دادنش ناتوانست و آواز دردآور دلش را شنود و نمايد كه كراست، از بزرگى كه ستايدش، يا كوچكى كه دل سوزدش! و هان كه مرگ را سختناهايى است دشوارتر از آنچه شود گفت، يا كه بر خردهاى دنيويان آيد راست!