خطبه 003-شقشقيه
از سخنان حضرتش عليه السلامكه به شقشقيه آوازه دارد آنك كه در محضرش از خلافت و آنچه بر حضرتش رفته سخن به ميان آمد
هان! به خدا سوگند! حقا كه فلانى جامه ى خلافت پوشيد، با آنكه مى دانست جايگهم در خلافت جايگه ميل در ميان سنگ آسياست، سيل دانش از من سرازير است، و در قله ى بلند آگاهى پرنده اى بر بلندايم اوج نگيرد، جامه ى خلافت را به يك سو انداختم و از آن دل بركندم و در انديشه شدم كه بى يار و ياور بر آن دست يابم يا بر اين گمراهى بس تيره و تار كه بزرگ سال در آن فرتوت و خردسال در آن پير و فرد مومن در آن مى گدازد تا بميرد، پايدارى ورزم!گزيدن شكيبايى
ديدم كه پايدارى بر اين تنهايى و تاريكى خردمندانه تر است، پس خار در چشم و استخوان در گلو پايدارى پيشه كردم و تاراج ميراثم را مى ديدم. تا كه اولى درگذشت و جامه ى خلافت را پس از خويش بر اندام فلانى آويخت! آنگاه، به سروده ى اعشى تمثل جست:فرق بزرگى است ميان روز من كه سواره در رنجم
و روز حيان برادر جابر كه پياده در رامش
شگفتا! با آنكه ابوبكر در زندگيش بارها مى خواست جامه ى خلافت از تن درآورد، چگونه آن را پس از مرگش بر اندام ديگرى افكند! اين دو زورمندانه خلافت را چون دو پستان شتر ميان خويش بخش كردند! اين گونه بود كه ابوبكر خلافت را در جايگه بس ناهنجارى قرار داد، كه زخمش بس ستبر و برخوردش بس سنگين و ناگوار و لغزش و ريزش در آن و پوزش از آنها بسيار بود، زمام دارش چون سوار شترى بدخو بود كه اگر مهارش را كشد بينيش بچاكد و اگر رهايش گذارد بتازد و تباه شود! به خدا سوگند كه مردم دچار كژخويى و واژگونى و دگرگونى و كژ روى شدند! بر اين روزگار بس بلند و رنج و شكنج بس سخت، پايدارى كردم! تا كه عمر درگذشت، خلافت را در گروهى نهاد و وانمود كرد كه من هم يكى از آنانم! پناه بر خدا از اين شورا! مگر آنك در برتريم بر سران سقيفه به ويژه ابوبكر گمانى بود كه اينك هم سان اينان شوم!؟ اما من آنك كه كوتاه مى آمدند از اوج به زير مى شدم و هرگاه بالا مى جهيدند اوج مى گرفتم، يكى شان به خاطر كينه اى كه در دل داشت و ديگرى به خاطر دامادش از من روى گرداندند و ديگر غرض ها و مرض هايى كه خوش ندارم ياد كنم! تا كه سومين شان ورم كرده دو پهلو، ميان شاشگاه و چراگاهش از جاى جست و خويشانش با او از جاى جستند و مال خداى را چون شتر كه سبزه ى بهارى را خورد خوردند، تا كه تار و پود پيمانش گسست و كردارش كارش را ساخت و شكم بارگيش دمرويش كرد!بيعت با على عليه السلام
آنچه مرا به خلافت واداشت يورش مردم بود كه چون انبوه موى گردن كفتار مرا در ميان گرفتند و از هر سو پياپى بر من گرد آمدند، تا آنجا كه حسن و حسين لگدمال شدند و دو پهلويم خراشيد، چون انبوه گوسفندان در آغل پيرامونم گرد آمده بودند، آنك كه به خلافت پرداختم گروهى پيمان شكستند و دسته اى از آيين دررفتند و ديگران ستم ورزيدند، گويى نشنيده بودند كه خداى سبحان مى فرمايد: » آن سراى آخرت است كه آن را براى كسانى قرار داده ايم كه سركشى و تبهكارى در زمين را نمى خواهند و سرانجام نيك از آن پرهيزكاران است«، آرى! به خدا سوگند! حقا كه آن را شنيده و به ياد داشتند، ولى دنيا در چشم شان خود را آراسته بود و زيورش آنان را فريفته بود! هان! به آنكه دانه را شكافت و جان را آفريد سوگند كه اگر يورش بيعت كنندگان و اقامه ى حجت به وجود يارى كنندگان نبود و خداوند از دانايان نمى خواست كه در برابر بيداد خودكامگى ستمگرى و خورده شدن حقوق ستم ديده اى خاموش ننشينند، افسار خلافت را بر گردنش مى انداختم و از خير آخرش چون اولش مى گذشتم و دريافته ايد كه اين دنياى تان نزد من از ترى عطسه ى بزى بى ارزش تر است! گويند: آنك كه سخن حضرتش به اينجا رسيد، مردى عراقى از جاى جست و نامه اى به حضرتش داد. گفته شده كه در آن نامه پرسشى چند بود كه پاسخش را مى خواست، حضرتش به نامه روى كرد و در آن نگريست، چون خواندش، پسر عباس به حضرتش گفت: اى امير مومنان! چه خوب است كه سخنت را از آنجا كه بريدى پى گيرى!فرمود: اى كاش مى شد پسر عباس! آن غمبادى بود كه اوج گرفت و سپس فرونشست!پسر عباس گويد: به خدا سوگند! بر هيچ سخنى اين چنين افسوس نخوردم چون افسوسم بر اين سخن، كه نشد تا امير مومنان آن را به آنجا كه مى خواست رساند!