سرهنگ خلبان علي عالي زاده دو سه سالي از شروع جنگ تحميلي ميگذشت در پايگاه تبريز افتخار همسايگي با شهيد اردستاني را داشتم ضمن آنكه با هم رفت و آمد خانوادگي داشتيم ، هر گاه يكي از ما به مرخصي ميرفت ، كليد منزل را به ديگري ميسپرد تا هم مراقب منزل باشد و هم گلها را آب بدهد روزي در منزل نشسته بودم چيزي به اذان ظهر نمانده بود كه زنگ خانه به صدا در آمد در را گشودم حاج مصطفي در راهرو ساختمان ، آن سوي در ايستاده بود - سلام ، بفرماييد منزل !- سلام عليكم مزاحم نميشوم - اختيار داريد ، شما مراحميد امري داريد ، بفرماييد من در خدمتم مكثي كرد و گفت جناب عالي زاده دقايقي پيش زنگ زدند كه برادرم شهيد شده و مادرم خيلي بيتابي ميكند اگر زحمت نيست فردا كه به اداره رفتيد ، به عمليات اطلاع بدهيد و چند روزي برايم مرخصي رد كنيد او خبر شهادت برادرش را در ديار غربت دريافت كرده بود ، ولي هيچ اثري از غم و اندوه در چهرهاش نميديدم شهيد اردستاني در حالي كه تبسم هميشگياش را بر لب داشت ، كليد منزلش را به من داد و گفت جناب عالي زاده آب گلدانها را فراموش نكن ! در ضمن نصف هندوانهاي در يخچال باقي مانده است ، حتماً آن را مصرف كنيد كه اسراف نشود در حالي كه از اين همه صبر و استقامت و بردباري متعجب شده بودم و به آن روحية بالا و ستودني غبطه ميخوردم ، او را در آغوش گرفتم و شهادت برادر بسيجياش را تبريك و تسليت گفتم روز بعد براي سركشي و آب دادن گلها به منزل ايشان رفتم به توصية آن شهيد بزرگوار سري هم به يخچال زدم تا هندوانه را بردارم ، در عين ناباوري ديدم كه تنها همان نصف هندوانه در يخچال موجود است و ديگر هيچ ! بار ديگر روحية قناعت پيشگي آن مرد خدا را ستودم كه همواره در استفاده از نعمتهاي خدادادي رعايت دقت را مي كرد كه خداي نكرده به ورطة اسراف و زياده روي نيفتد !