حاج محمد شيباني دريكي از مناسبتها بنا بود جمعي از پرسنل نيروي هوايي به زيارت حضرت امام ره مشرف شوند من نيز عضوي از آنان بودم شب قبل از ملاقات ، سر از پا نميشناختم و براي زيارت حضرتش لحظه شماري مي كردم به هنگام سحر به پا خاستم و پس از اداي نماز به دعا و نيايش مشغول شدم در اولين ساعات صبحگاهي با دنيايي از عشق و اميد كه از اعماق قلبم سرچشمه مي گرفت ، به سوي حسينية جماران رهسپار شدم از فرط شادي همچون كبوتران ، دوست داشتم بر فراز آسمان پرواز كنم و حال و هواي جماران را از آن بالا نظاره گر باشم خدايا شكر كه بار ديگر توفيق زيارت حضرتش را به من عطا فرمودي !به محلةجماران رسيده بودم همكاران را در كوچههاي جماران ديدم كه هر يك از ديگري گوي سبقت را ميربود و سعي داشت تا براي لحظهاي هم كه شده ، زودتر از سايرين روح خدا را ملاقات كند و از كلام عارفانه و دم مسيحايياش حظي وافر بيابد همچنان كه سراسيمه در يكي از كوچههاي منتهي به حسينيه ميدويدم ، شهيد حاج مصطفي اردستاني را ديدم كه با چهرهاي گرفته در گوشهاي ايستاده بود علت را جويا شدم با ديدن آثار اندوه بر چهرهاش ، متوجه شدم كه مسئله او را رنجيده خاطر كرده است مانده بودم كه چه بگويم !در اين هنگام تيمسار شهيد عباس بابايي از راه رسيد رو به شهيد اردستاني كرد و گفت - حاج مصطفي منتظر كسي هستي ؟- خير - پس چرا اينجا ايستادهاي ؟!در حالي كه سرش را پايين انداخته بود ، گفت - من نميآيم شما بفرماييد !- فكر ميكنم مشكلي پيش آمده باشد ؛ همين طوره ؟او كه گويي بغضش تركيده باشد ، با حالتي اعتراض آميز گفت - تيمسار ! من معترضم شما قضاوت كنيد چرا بچههاي جنگ را دعوت نكردهاند ؟! اين به دور از عدالت است كه آنها ناديده گرفته شوند و از ملاقات با حضرت امام محروم بمانند شهيد بابايي دقايقي را با حاج مصطفي صحبت كرد و به ايشان قول داد كه مسئله را پيگيري خواهد كرد و در فرصتهاي مناسب ، ساير بچههايي را كه از قلم افتادهاند ، به ملاقات امام ره بفرستد شهيد اردستاني كه از گفتههاي عباس ، كمي تسكين يافته بود ، لبخندي حاكي از رضايت بر لبانش نقش بست و دوش به دوش يار هميشگياش شهيد بابايي راه حسينيه را در پيش گرفت