سرهنگ محمد نگارستاني سال 1364 ، سعادت يارم بود كه در سفر روحاني حج ، با شهيد اردستاني هم كاروان باشم در مدت اقامتمان در مدينة منوره و مكه معظمه نيز هم اتاق بوديم اعمال حج به اتمام رسيده بود و در تدارك بازگشت به مدينه بوديم مسير مكه تا مدينه را مي بايست با اتوبوس طي ميكرديم و وسايل را در كاميوني كه براي حمل كالاهاي حجاج در نظرگرفته شده بود قرار ميداديم هم كاروانيها وسايل را برداشته بودند و هر كس هتل را به سمت كاميون براي تحويل بار ترك ميكرد من نيز وسايلم را برداشته بودم و قصد خروج از اتاق را داشتم رو به حاج مصطفي كردم و گفتم - حاج آقا ! تا ماشين حركت نكرده وسايل را بايد زود تحويل بدهيم اگر وسيلهاي داريد بياوريد !خنديد و گفت - شما خوب ميدانيد كه من وسيلهاي ندارم ، جز دو تا ساك كه كاروان داده آنها را هم دستم ميگيرم شما برويد من هم ميآيم راهرو هتل راطي كردم و خودم را جلو كاميون رساندم وسايلم را تحويل دادم و منتظر حاج مصطفي ماندم ؛ ولي او نيامد به هتل برگشتم و يكراست به اتاق رفتم تا به وي بگويم كه ماشين آماده حركت است ، كمي عجله كند ديدم كف اتاق نشسته ، قرآن را روي دست گرفته و اين طور زمزمه ميكند خدايا تو را به اين قرآن قسم ميدهم ! اگر قسمت شد و سفر بعدي به زيارت آمدم ، از تو ميخواهم كه امام خميني كليد دار خانهات باشد و مابتوانيم نماز جماعت را به امامت آن مراد و مرشد پيرمان اقامه كنيم !آهسته جلو رفتم ، دستم را روي شانهاش گذاشتم و گفتم آمين يا رب العالمين در حالي كه ميگريست ، بلند شد و هردو از اتاق خارج شديم و به سمت اتوبوس حركت كرديم