كارمند انعام الله مشكاتي هشت سال دفاع مقدس به يمن وجود مردان سلحشور عرصة نبرد به خوبي رقم خورد مرداني كه در راه عشق سر از پا نشناخته و غيورانه ، دشمن را به زانو در آوردند كه شهيد اردستاني بياغراق يكي از اين پاكبازان و دلاوران بود او در همة مأموريتهاي خود كه بسياري از آنها داوطلبانه بود ، شجاعانه قلب دشمن زبون رابه لرزه در آورد و با هر بار پرواز موفق خود ، برگ زريني بر كتاب شهامت و افتخار خود افزود طوري كه پس از جنگ نيز اين كتاب ايثار بسته نشد و اوراق زرين ديگري در نوع خود ورق زد مسئول ستاد بيت الزهرا بودم روزي درمحل كار خود بودم كه صداي زنگ تلفن بلند شد گوشي را برداشتم شهيد اردستاني ، معاونت عملياتي نيروي هوايي بود - برادر مشكاتي ! كارتان كه تمام شد ، تشريف بياريد پيش من سابقة دوستي چند ساله با حاج مصطفي داشتم ، سريع كارها را سروسامان دادم و به راه افتادم وقتي خدمتشان رسيدم ، گفتند - وسيله نقليه داريد ؟گفتم - بله با ماشين آمدهام سوار خودرو شد و گفت - برويم خيابان فردوسي سؤالي نكردم حركت كرديم وقتي به خيابان مورد نظر رسيديم ، وارد بانك مركزي شد با خود گفتم چه كاري است كه اينقدر برايش اهميت دارد پس از چند دقيقه برگشت و گفت - كارت شناساييام در لباس پروازم جا مانده اگر امكان دارد شما بياييد و معرف و ضامن بنده شويد باهم به بانك رفتيم ، با ضمانت من مبلغ پانصد هزار تومان پول گرفت تازه فهميدم ماجرا چيست ايشان به دريافت مدال شجاعت و مبلغ پانصد هزار تومان هديه از دست مقام معظم رهبري نائل گرديده بود همان لحظه همة آن پول را به حساب ستاد كمك رساني بيت الزهرا واريز كرد و فيش آن را به عنوان مسئول ستاد به من دادند و گفتند - اين پول لطف مقام معظم رهبري است نسبت به بنده ، ميخواهم با اين پول لباس و ديگر وسايل ضروري خريده شود و در اختيار يتيمان و مستمندان منطقة سليزده زابل قرار گيرد زحمت اين كار را به شما واگذار ميكنم البته ، تأكيد ميكنم هيچ كسي نبايد از اين جريان با خبر شود من كه به كلي گيج شده بودم ، گفتم - آخهگفتند -برادر مشكاتي برويم اشك در چشمانم حلقه زده بود نميتوانستم حرف بزنم ، پس از چند لحظه سكوت گفتم حاج آقا شما مردي هستيد به تمام معنا چه در جنگ چه در صلح كامل بودن خود را اثبات كردهايد در جنگ از بدايت تا نهايت غيورانه همپاي تمام لحظهها جنگيديد در كارهاي مديريتي و فرماندهي تمام هم خود را به كار ميبريد و با روحيه عالي خود در كوچه پس كوچههاي زندگي با چشماني بازگشتيد و هر جا درماندهاي ديديد ، تا حد توان خود كمك به او را مهمل نگذاشتيد ، سخاوت را به نهايت و مردانگي را در همه زمينهها به كمال رسانديد - آقاي مشكاتي اين تعارفها را كنار بگذار ! من اصلاً لايق اين حرفها نيستم گفتم - خدا نگهدارت باشد !گفتند - بگو خدا تو را شربت شهادت بنوشاند !