مجتبي اردستاني ، برادر شهيد برادرم ، شهيد حاج مصطفي ، دو سال از من كوچكتر بود ، كلاس پنجم ابتدايي در ورامين درس ميخواندم برادرم نيز در همان مدرسه ، كلاس سوم ابتدايي بود روزي معلم رياضي براي حل كردن مسئلهاي مرا به پاي تخته سياه فرا خواند تشويش و اضطراب سراسر وجودم را فرا گرفت صورت مسئله را روي تابلو نوشتم ، ولي در حل آن عاجز مانده بودم ، در حالي كه گچ را در دستم ميچرخاندم و گاه گاهي هم او را به تخته سياه نزديك ميكردم كه به ظاهر نشان دهم سعي در حل مسئله دارم ، فرياد معلم مرا به خود آورد و گفت - برو كلاس سوم ، برادرت را بيار!بدون معطلي از در كلاس خارج شدم و به طرف كلاس سوم كه مصطفي در آن بود ، به راه افتادم با خود فكر ميكردم كه خدايا ! معلم با بردارم چكار دارد ؟ به خود گفتم حتماً ميخواهد مطلبي را به او بگويد تا به پدر و مادرم برساند و از ضعف من در درس رياضي آنها را مطلع كند وقتي به پشت در كلاس رسيدم ، در زدم و از معلم اجازه خواستم تا مصطفي را همراه من به كلاس ما بفرستد با اشارة معلم ، مصطفي كه از همان كودكي چابك و باهوش بود ، جستي زد و از كلاس خارج شد مصطفي نيز تعجب كرده بود كه به چه علت او را به كلاس ما احضار كردهاند من نيز چون بياطلاع بودم در مقابل سؤال وي كه پرسيد داداش چي شده ؟ چرابايد به كلاس شما بيايم ؟ جز سكوت جوابي برايش نداشتم وقتي وارد كلاس شديم ، معلم از مصطفي خواست پاي تختة سياه بايستد و مسئلهاي را كه روي تخته نوشته شده حل كند مصطفي كه تازه متوجه شده بود ، علت حضورش در كلاس ما چيست ، متفكرانه نگاهي به صورت مسئله انداخت و با كمي تأمل و درنگ ، به يكباره گويي كشف تازهاي كرده باشد ، شروع به حل مسئله كرد چشمان بهت زدة هم شاگرديها با تعجب به تختةسياه دوخته شده بود و از اينكه مصطفي توانسته بود مسئله رياضي كلاس پنجم را حل كند ، ناخودآگاه صدايشان بلند شد من كه در كنار تخته سياه ايستاده بودم حالتي عجيبتر داشتم ، زيرا از يك طرف خوشحال بودم كه برادرم با اينكه دو سال از من كچكتر است ، توانسته مسئله رياضي كلاس پنجم را به راحتي حل كند ، از طرف ديگر ناراحت ، چرا كه چند ثانيه بعد مصطفي از حل مسئله فارغ ميشد و نبوغش چماقي ميشد در دست معلم كه بر سر من ميكوبيد وسرانجام همينطور شد مصطفي مسئله را حل كرد معلم از او تشكر كرد و او نيز در حالي كه از غرور كودكانه داشت بال در ميآورد دستانش را تكاند و از كلاس خارج شد و من ماندم و سرزنش معلم كه مرتب مي گفت - درس خواندن را از برادرت ياد بگير ! با اينكه كلاس سوم است ولي مسئله رياضي كلاس پنجم را حل ميكند !