اعظم اردستاني ، دختر شهيد روزهاي چهارشنبه با دوستانش به كلاس درس يكي از شخصيتهاي مذهبي ميرفتند در آخرين چهارشنبه براي رفتن به اين كلاس كه مباحث اخلاقي در آن طرح ميشد پدرم با ماشين اداره ميروند آنچنان كه يكي از دوستانش ميگفت ما خيلي آن روز شگفت زده شديم حاج مصطفي با ماشين اداره ، آن هم آنجا چون هيچ وقت با ماشين اداره نميآمد رفتيم جلو و از حاجي پرسيديم چي شده حاجي ؟ چرا با ماشين اداره آمديد ؟! گفت براي آخرين بار اشكالي ندارد ما اول فكر كرديم منظورش از آخرين بار اين است كه ديگر با ماشين اداره نميآيند در پايان كلاس با روي گشاده با همةما روبوسي كرد و گفت مرا حلال كنيد !آري ، پدر در آن روزهاي آخر هر كه را ميديد حلاليت ميطلبيد گويي به شهادت خود مهلم شده بود صبح پنجشنبه ، يعني همان روزي كه ايشان شهيد شدند ، خود را براي رفتن به اداره آماده كرد در آستان در قرار گرفت و گفت منير ، اعظم ، مريم ، بيدار شويد ! من رفتم چند بار اين جمله را تكرار كرد مادرم برخاست و با ايشان خداحافظي كرد اما من در ميان خواب و بيداري چشمهايم را باز كردم و براي آخرين بار چهرة سرخگون پدر را نگاه كردم و گفتم خداحافظ بابا! اي كاش ميدانستم كه اين بار رفتنش فرق ميكند من قامت متوازن و رسايش را فقط براي يك لحظه در ميان شيريني خواب صبحدم جاودانه ديدم سحرگاه آن روز برايم تابلو بلند و شفافي بود كه خاطرة ديدار آن مرد خدايي در آن نقش بست كه هر چند به نيم نگاه از آن خرسند شدم ، اما هرگز از خاطرم محو نميشود در سحرگاه آن روز تصوير مردي بر آيينة قلبم متجلي شد كه زنگار نسيان و گذشت زمان بر آن نخواهد نشست او در آن يك لحظه براي هميشه در قلبم جا گرفت آري من تابلو آن روز را براي همة زمانها در خاطر به يادگار نگاه خواهم داشت تا بازگويندة تمام فداكاريها ، نيكيها و عطوفت پدرانةاو باشد پدر! هرگز توصيه هميشگيات را فراموش نخواهم كرد آخرين جملهات را بر لوح دل حك كردهايم ، من رفتم ، بيدار شويد ! هميشه بيدار خواهيم ماندو از كردار و گفتارت پيروي خواهيم كرد و راهت را ادامه خواهيم داد