سرهنگ خلبان عباس رمضاني سال 1357 بود كه به گروهي از خلبانان مأموريت داده شد تا به پايگاه مشهد بروند من و شهيد اردستاني نيز جزو اين گروه بوديم به خاطر افكار انقلابي كه شهيد اردستاني داشت ، به صورت يك هدايت كننده در گروه عمل ميكرد چندين بار شاهد بودم كه وي به پرسنل خط و مشي ميداد وقتي كه در پايگاه مستقر شديم ، به روزهاي پيروزي انقلاب نزديك ميشديم يك روز مرا صدا كرد و گفت - عباس ميداني اينجا با شهرهاي ديگر فرق دارد ؟گفتم - از چه لحاظ ؟گفت - اينجا يك شهر زيارتي است ، اگر ما هم بتوانيم يك راهپيمايي راه بيندازيم خيلي مؤثر است با تأييد حرفشان ، گفتم - حتماً همينطوره ، پس بايد رهبري گروه را خودتان به عهده بگيريد !پاسخ داد - مسئله رهبري نيست بلكه انجام هر چه بيشتر راهپيماييهاست كه رژيم شاه را به زانو در ميآورد ابتدا با لباس شخصي در راهپيماييها شركت مي كرديم يك روز صبح وقتي از خواب بيدار شديم و صبحانه ميخورديم ، يكي از پرسنل وارد سالن غذاخوري شد و گفت - جناب اردستاني ! ديشب ، دو نفر از عوامل نفوذي قصد داشتند وارد آسايشگاه شما بشوند كه نگهبان متوجه شد و آنها را فراري داد - براي چه ؟- عوامل رژيم فهميدهاند كه تعدادي از خلبانان ، با عقيدة انقلابي در راهپيماييها شركت ميكنند و در داخل پايگاه هم پرسنل را تحريك ميكنند - بايد حواسمان را بيشتر جمع كنيم !بعد از اين ماجرا ، خوابگاهمان را عوض كرديم و يك تير بار هم پشت بام ساختمان قرار داديم ، ولي باز هم ، آنها قصد رخنه داشتند كه يكي از آنها را در راهرو ساختمان گرفتند و او اعتراف كرد كه ميخواست تعدادي از بچهها را ترور كند ما هر روز در راهپيماييها شركت ميكرديم و از دفتر حاجآقا واعظ طبسي توليت آستان قدس رضوي هم مرتب برايمان اعلاميه و خبر ميآمد تا اينكه روز 22 بهمن فرا رسيد در اين روز ، من ، شهيد اردستاني ، تيمسار عرفاني و سرهنگ سيد اسماعيل موسوي شيفت بعدازظهر آلرت بوديم لذا تصميم گرفتيم صبح به راهپيمايي برويم و بعدازظهر به سر كار برگرديم صبح زود ، لباس پرواز پوشيديم و با يك دستگاه پيكان به طرف حرم مطهر امام رضا ع حركت كرديم بعداز اعلام پيوستن پرسنل نيروي هوايي به مردم ، همه علاقه خاصي نسبت به اين نيرو پيدا كرده بودند وقتي وارد خياباني كه منتهي به حرم ميشد ، شديم ؛ تجمع مردم به چشم ميخورد هر چه جلوتر ميرفتيم ازدحام جمعيت بيشتر و بيشتر ميشد تا اينكه به خاطر ازدحام بيش از حد مردم ، اتومبيل ما از حركت باز ايستاد شهيد اردستاني گفت - بچهها بقيه راه را بايد پياده بريم !در خودرو را باز كرده و يكييكي پياده ميشديم كه يك دفعه خودمان را روي دوش مردم انقلابي حس كرديم گويي سوار بر موج شده باشيم ، بياختيار به سمت جايگاه كه حجت الاسلام واعظ طبسي مشغول سخنراني بود ، روي دست مردم در حركت بوديم ما هرچه گفتيم - خواهش ميكنيم اين كار را نكنيد !ولي احساسات مردم برخواهش ما غلبه كرد، و مردم همچنان با هيجان و شور ما را بر روي دستهايشان به طرف محل سخنراني حركت ميدادند عدهاي دست به پوتينهاي ما ميكشيدند و عدهاي ديگر سعي ميكردند صورتمان را ببوسند در مقابل اين همه احساس نتوانستيم جلو خودمان را بگيريم و اشك از چشمانمان جاري شده بود به هر حال نزديك محل سخنراني رسيديم و از پلهها بالارفتيم ، حاج آقا واعظ طبسي روي ما را بوسيدند و فرمودند - بفرماييد روي صندلي بنشينيد !چند دقيقهاي نشسته بوديم كه جناب عرفاني نگاهي به ساعتش انداخت و گفت - حاجآقا ما مأموريت حفاظت از مرزهاي كشور رابه عهده داريم اگر اجازه بفرماييد مرخص شويم !از پلهها پايين آمديم دوباره مردم به طرفمان هجوم آوردند كه از طريق بلندگو اعلام شد - از شما مردم غيور خواهش ميكنيم ، راه باز كنيد تا برادران نيروي هوايي كه براي انجام مأموريت ميروند ، بتوانند سريع خودشان را به پايگاه برسانند ! ولي بازمردم ما را روي دست بلند كرده و تا پاي اتومبيل همانطور دست به دست آورند سوار خودرو شديم ، اما به علت ازدحام بيش از حد جمعيت ، خودرو نتوانست حركت كند كه يك عده از جوانان انقلابي دستشان را زنجير كرده و مردم را كنار زدند تا راهي باز شد و ما توانستيم از ميان جمعيت خارج شده به پايگاه برگرديم شهيد اردستاني در بين راه ميگفت - من تصميم گرفته بودم اگر نيرويي بخواهد جلو اين ملت بايستد ، با هواپيما بلند شوم و محل تجمع آنها را شخم بزنم كه به خواست خدا چنين نشد !