يكي از پرسنل نيروي هوايي دو روزي از آزاد سازي خرمشهر گذشته بود به پايگاه هوايي اميديه منتقل و بايكي از پرسنل در ساختمان اچ هم اتاق شدم وضع زيست محيطي پايگاه به خاطر تازه تأسيس بودن و شرايط جنگ تحميلي زياد مطلوب نبود روزي با هم اتاقيام در حال عبور از راهرو ساختمان بوديم دوستم از وضع نامطلوب مهمانسرا شكوه داشت و زير لب غرولند ميكرد و گاهگاهي هم فرمانده پايگاه را ناسزا ميگفت شخصي در جهت مخالف ما در حال عبور بود به محض اينكه به مارسيد ، هم اتاقيام با ناراحتي و عصبانيت گفت - ميبخشيد آقا ! فرمانده پايگاه را ميشناسي ؟- بله ميشناسم هم اتاقيام كمي بد دهني كرد و چند دشنام نثار فرمانده پايگاه كرد آن شخص هم در تأييد سخنان دوستم گفت - حق باشماست ، من هم از او دل خوني دارم دوستم گفت - ميتونيآدرسش را به ما بدي ؟آن شخص گفت - بله ، شما ميتونيد به ساختمان 3 شاخه ، طبقه دوم اتاق 23 مراجعه كنيد فرداي آن روز ، دوستم راه منزل فرمانده را در پيش گرفت پس از ساعتي بازگشت ، در حالي كه خيلي پريشان بود ، گفت - از خجالت دارم ميميرم ، دوست دارم زمين دهن واكند و مرا ببلعد گفتم - مگه چي شده ؟!ادامه داد -وقتي وارد اتاق فرمانده شدم ، مات و مبهوت ماندم ، صحنهاي را ديدم كه ديگر فاتحه خود را خواندم ، كسي كه ديروز در حضورش آن همه ناسزا حواله فرمانده پايگاه كردم ، كسي نبود جز خود فرمانده يعني سرهنگ اردستاني !با تعجب پرسيدم - چيزي هم در مورد برخورد ديروز به شما گفت ؟گفت - اي كاش ميگفت ! عليرغم اينكه مرا شناخت ؛ ولي اصلاً به روي خودش نياورد و از كمبودها سؤال كرد اطمينان داد كه در حد توان جهت رفع آنها كوشش ميكند من گفتم - كارايشان مرا به ياد مالك اشتر انداخت روزي مالك اشتر از بازار ميگذشت كه شخصي زبالهاي را به روي وي مياندازد ، مالك اشتر با آنكه فرمانده لشكر حضرت علي ع بود ، اعتنايي نميكند و همان طور به راهش ادامه ميدهد شخصي به او ميگويد مگر او را نشناختي ؟! او فرمانده لشكر است برو هرچه زودتر از او پوزش بخواه آن شخص به مسجد ميرود تا از مالك طلب مغفرت كند مالك ميگويد من اين نماز را براي تو خواندم كه خدا از گناهت بگذرد حالا ماجراي تو با فرمانده شباهت زيادي به آن صحنه دارد