سرهنگ حسن رحيميان از دوران مدرسه با حاج مصطفي اردستاني دوست بودم و مراوده و دوستيمان تا زمان شهادت ايشان ادامه داشت هر چند او در نيروي هوايي بود و من در نيروي انتظامي خدمت ميكنم ، ولي ارتباط محكمي بين ما وجود داشت و در هفته دست كم يكبار تماس تلفني داشتيم روزي مأموريتي به من ابلاغ شد و براي انجامش رهسپار شهرستان تبريز شدم در آن زمان حاج مصطفي در پايگاه تبريز بود و شب هنگام براي ديدنش به منزلشان رفتم به گرمي مرا پذيرفت و پس از صرف شام در حالي كه نشسته بوديم و از هر دري صحبت ميكرديم ، پي بردم ، شهيد حاج مصطفي در حال و هوايي ديگر سير ميكند از او پرسيدم - مصطفي ! نكند مزاحمتان شدهام اگر كاري داريد رفع زحمت كنم ؟مكثي كرد و گفت - مطلب خاصي نيست ، شما كه غريبه نيستند ، راستش يك كار كوچكي دارم ، اگر اجازه بدهيد بروم انجام بدهم و برگردم در حالي كه مرتب عذر خواهي ميكرد ، آماده رفتن شد ورفت پس از يك ساعت برگشت پرسيدم - مصطفي ! ميتونم بپرسم كجا رفتي ؟خنديد و گفت - سفر خارج از كشور !گفتم - با كنايه حرف ميزني ، ميشه كمي واضحتر صحبت كني ؟گفت - راستش را بخواهي رفتم و يك مأموريت جنگي در خاك عراق انجام دادم و برگشتم من كه تازه متوجه قضيه شده بودم ، به شوخي گفتم - خوب شد ، با يك تير دو نشان زدي هم از مهمانت پذيرايي كردي و هم مأموريت جنگيات را انجام دادي !با دست به شانهام زد و گفت - شما كه مهمان نيستيد ، صاحبخانهايد بفرماييد بنشينيد تا با هم گپي بزنيم !