شهين اردستاني ، مادر همسر شهيد دامادم حاج مصطفي به صلة ارحام توجه خاصي داشت هميشه به اقوام و دوستان سركشي ميكرد و همواره ميگفت بر ماست كه مواظب باشيم و صلةارحام را ترك نكنيم آخرين بار كه به منزل ما آمد پاسي از شب گذشته بود عصر آن روز به ما زنگ زده بود و منتظرش مانده بوديم از آنجا كه با تأخير از راه رسيد رو به او كردم و گفتم - آقا مصطفي چرا دير آمدي ؟! خيلي دلواپس شده بوديم !خنديد و گفت - از اينكه شما را منتظر گذاشتهام عذر ميخواهم وقتي به ورامين رسيدم ، تا غروب آفتاب ساعتي مانده بود فرصت را غنيمت شمردم و سري به اقوام زدم سفرة شام را انداختم و پس از صرف شام ، ساعتي دور هم به گفت و گو مشغول شديم گرچه كم صحبت ميكرد و دوست داشت كه بيشتر شنونده باشد ، ولي هر گاه سخني ميگفت ، سخنانش بسيار شيرين و سنجيده بود كمتر از دنيا حرف ميزد و تمايل بيشتري به طرح مسائل اخلاقي و مذهبي داشت نگاهي به عقربههاي ساعت انداخت با مدد جستن از مولايش علي ع از جا برخاست هنگام خداحافظي تا جلو در بدرقهاش كرديم او با حركات دست و تبسم هميشگياش براي هميشه با ما وداع كرد و تنهايمان گذاشت !به هنگام سحر و در عالم خواب خانم سيدهاي زنگ در خانه را به صدا درآورد در را به رويش گشودم و پذيرايش شدم نگاهي به من كرد و گفت - خانم اردستاني ! آقاي من مبلغي در اختيارم گذارده تا براي شما بلوزي بخرم - خيلي متشكرم چرا شما ؟!- به هر حال مأموريتي است كه آقا رضا به من محول كرده !آقا رضا و خانمش را كم و بيش ميشناختم هر دو از سادات بودند با اصرار ايشان روانة بازار شديم ابتدا پارچة زيبايي را برگزيدم او مرا منصرف كرد و به پارچه فروشي ديگري برد آنگاه پارچه مشكي گلدار و بسيار زيبايي را ازميان ساير رنگها انتخاب كرد و به من داد قيمت پارچه 12500 تومان بود ايشان مكثي كرد و گفت ـ آقا رضا 12000 تومان بيشتر نداده ، 500 تومان باقي مانده را خودتان بايد بپردازيد !- اشكالي نداره ، ايشان مرا مي شناسند در فرصت ديگري پرداخت ميكنم پارچه را برداشتم و به خانه بازگشتيم ناگهان از خواب پريدم خيلي نگران شدم خدايا تعبير خوابم چه خواهد بود ؟! صبح زود به حاج مصطفي زنگ زدم - آقا مصطفي چطوري ؟ خوب هستي انشاء الله ؟- خوبم ، الحمدلله - هر چه به منزل زنگ ميزنم كسي گوشي را بر نميدارد ؟!- حتماً خانم رفته براي خريد اگر كاري داريد بفرماييد من در خدمتم !- خيلي متشكرم خداحافظ !گرچه آن روز تا حدودي خيالم از جانب او راحت شد ، ولي در اعماق وجودم احساس نگراني عجيبي داشتم هنوز چند صباحي بيش از اين ماجرا نگذشته بود كه با خبر شهادتش ، خوابم را تعبير شده يافتم و پنداشتم مبلغ 12000 تومان به منزلة 12 شهيدي بوده كه ميبايستي از اين كرة خاكي به سوي خدا پرواز مي كردند و 500 تومان مابقي ، نمادي از همسر و چهار فرزند اوست كه همچون امانتي به ما سپردهاند