مجتبي اردستاني ، برادر شهيد وقتي خبر شهادت حاج مصطفي را شنيديم ، به سوي تهران حركت كرديم و پس از مراسم تشييع ، پيكر پاك آن شهيد را براي خاكسپاري از تهران به پيشواي ورامين آستان امامزاده جعفر بن موسي الكاظم ع برديم تمام اقوام و آشنايان دور پيكر مطهر و كنار قبر جمع شده بودندو گريه و زاري ميكردند هر كسي در عالم خودش بود و در سوك از دست دادن آن سردار سرافراز اسلام ماتم گرفته بود در همين حال ، پسر بچة ده سالهاي زياد بيتابي ميكند و با حالتي عجيب ، جمعيت را به اين سو و آن سو ميزند تا بلكه خود را به پيكر خونين شهيد اردستاني برساند مرتب تكرار ميكرده - ميخوام بابام رو ببينم ، تو را به خدا اجازه بدهيد اونو ببينم !در آن ساعت ، ما در حال و هواي خاصي بوديم و از غم اين مصيبت بزرگ ، زياد توجهي به اطراف نداشتيم يكي از اقوام كه تا آن روز فرزندان شهيد اردستاني را نديده بود ، نزدم آمد و گفت - آقا مجتبي ! پسر حاج مصطفي خيلي بيقراري ميكند ، اگر ميشه شما اونو آرام كنيد به سمتي كه او اشاره كرد رفتم ، ولي برادرزادهام را نديدم سرم را به طرف آن شخص برگرداندم تا جاي دقيق پسر بچه را به من نشان دهد با اشارة دست او را نشان داد وقتي نگاهش كردم ، يكه خوردم زيرا هيچ يك از دو پسر برادرم نبود ، ولي بيقرارياش در فراغ حاج مصطفي ، كمتر از بيتابي يك فرزند پدر مرده نبود جلو رفتم ، دستش را گرفتم و از ميان جمعيت كنار كشيدم و با لحني نه چندان آرام گفتم - پسر جون ! تو داري اشتباه ميكني ، اين پيكر شهيد اردستاني است نه پدر تو !نگاهش را در نگاهم دوخت ، چشمانش از فرط گريه كردن قرمز شده بود و با حالتي حزين گفت - ميدانم ، خوب هم ميدانم اگر چه پدر واقعيام نبود ، ولي پدر من هم بود از شما خواهش ميكنم بگذاريد يك بارديگر او را ببينم !وقتي حالتش را ديدم ، كمي لحنم را تغيير دادم و ملايم گفتم - بگو ببينم ! چرا فكر ميكني كه شهيد اردستاني پدر تو هم هست ؟!گفت - راستش را بخواهيد ، وقتي پدرم از دنيا رفت ، من و برادر و خواهرم به همراه مادرمان كه از درد مزمن سرطان رنج ميبرد ، با دنيايي پر از رنج و درد ، بيپناه و درمانده شده بوديم يك روز شخصي وارد منزل ما شد و خيلي دلداريمان داد موقع رفتن مبلغ قابل توجهي پول روي طاقچه گذاشت و رفت هنوز دو سه هفته از اين ماجرا نگذشته بود كه دوباره آمد و باز مقداري پول و قدري خوراكي برايمان آورد كار آن شخص ادامه داشت و ما هم به ايشان عادت كرده بوديم ؛ ولي هيچ گاه از شخصيت واقعي او اطلاعي نداشتيم تا اينكه امروز عكس او را در تشييع جنازه ديدم و فهميدم كه آن شخص ، همين شهيد است او در اين مدت براي ما به جاي پدر بود به همين سبب او را پدر خود ميدانستم و از اينكه او را از دست دادهام جگرم ميسوزد گريه امانش نداد ، من نيز گريستم و او را در آغوش كشيدم و گفتم - بيا پسرم ! بيا كنار پيكر پاكش و برايش فاتحه بخوان ! هر چقدر ميخواهي گريه كن تا سبك شوي نه تنها تو او را نشناختي ، بلكه ما هم آن طور كه بايد او را نشناختيم !