سرهنگ مسعود گودرزي در پايگاه اميديه خدمت ميكردم چند ساعتي از شروع خدمت گذشته بود براي انجام دادن كاري از محل اداري خارج شدم در حال بازگشت به محل كارم بودم و پياده به در ورودي ستاد نزديك ميشدم نزديكيهاي در ستاد ، شخصي را ديدم شبيه فرمانده پايگاه شهيد اردستاني كه روي زمين كنار باغچه نشسته بود و با تكه چوبي در دست خاك گلها را زير و رو ميكرد كمي جلوتر رفتم ، خود فرمانده بود ، كه در عين ناباوري و در حالي كه درجههايش را برداشته بود ، در آن محل نشسته بود چون با روحيهاش آشنايي داشتم و ميدانستم كه ماندنش در آن محل تدبيري را در پي دارد ، قدمها را كند كردم تا شايد انگيزة اين حضور غير منتظرة ايشان را دريابم در همين اثناء ، يك دستگاه وانت كه رانندگياش را سربازي به عهده داشت به سرعت از كنار شهيد اردستاني گذشت علي رغم اينكه ايشان دست بلند كرد ، سرباز توقف نكرد و بياعتنا و به سرعت دور شد راننده كمي جلو رفت ، به يكباره ترمزي شديد زد و ماشين را ميخكوب كرد دنده عقب گرفت و جلو پاي شهيد اردستاني ترمز كرد در حالي كه نگران و مشوش به نظر ميرسيد ، از ماشين پياده شد و گفت - ببخشيد ، قربان ! شما را نشناختم ، سوييچ خدمتتان شهيد اردستاني با لحني آرام ولي پر صلابت گفت - نه ، الآن كه مرا شناختي ، ديگر ارزش ندارد ، آن موقع كه دست بلند كردم اگر سوار ميكردي ارزش داشت راننده كه از اين بيتوجهي خود ، بسيار خجالت زده شده بود ، به خيال اينكه الآن ، فرمانده دستور تنبيه او را خواهد داد ، مرتب عذرخواهي و طلب بخشش ميكرد ولي شهيد اردستاني با مهرباني به او گفت - ببين برادرم ! حتماً نبايد كسي را بشناسي كه او را سوار كني ، وقتي بدون سرنشين ميروي چه عيبي دارد كه در اين گرما پرسنل را هم سوار كني انگيزة حضور فرمانده در آن محل براي بررسي گزارشي بود كه به وي داده بودند زيرا برخي پرسنل گلهمند بودند كه رانندگان برخي از خودروهاي نظامي ، علي رغم اينكه سرنشيني ندارند ، پرسنل را سوار نميكنند لذا آن روز ، شهيد اردستاني خود به صورت ناشناس و بدون هر گونه علائم ودرجهاي آمده بود تا صحت و سقم اين مسئله را در يابد و آگاهانه تصميم بگيرد از آن پس دستور داد كه خودروهاي نظامي فاقد سرنشين موظفاند ، پرسنل را در مسير عبورشان سوار كنند و به مقصد برسانند ، در غير اين صورت برابر مقررات با آنان رفتار خواهد شد