آن شب عجيب - اعجوبه قرن نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

اعجوبه قرن - نسخه متنی

علی محمد گودرزی، حمید بوربور، اباصلت رسولی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
لیست موضوعات
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

آن شب عجيب

ستوان علي رحيميان

با چهره‌اي متبسم و نوراني ، صبح خيلي زود وارد ساختمان عمليات شد وقتي به حضورش رسيدم ، بلافاصله دستور داد تا تمام نامه‌هاي اقدام نشده را برايش ببرم خود نيز سراغ گاو صندوق رفته بود و تمام نامه‌هاي مهم را كه در آن نگهداري مي‌شد روي ميز گذاشته ودر حال بررسي آنها بود

احساس كردم مأموريتي طولاني پيش رو دارد كه اين گونه با عجله كارهاي عقب مانده را انجام مي‌دهد چندين سال بود كه مسئولان دفتر ايشان بودم از سال 1366 تا 1373 پوشة مخصوص نامه‌ها را به حضورشان بردم ، ديدم سخت مشغول پاكسازي كشوهاي ميز و است تا نكند چيزي از قلم افتاده باشد و كار ناتمامي باقي مانده باشد جلو رفتم و گفتم

- تيمسار ! ببخشيد ، اگر كمكي لازم است بگوييد من انجام بدهم

در حالي كه مشغول خواندن متن نامه‌اي بود باسر ، علامت داد كه نيازي به كمك من ندارد از اتاق خارج شدم ، ولي رفتار آن روزش برايم خيلي غريب بود حتي ملاقاتهاي حضوري را كه همواره در روز چندين مورد با پرسنل داشت كم كرده بود و كمتر كسي را به حضور مي‌پذيرفت

برخي اوقات اتفاقي به بهانة بردن نامه و يا گذاشتن چيزي در اتاق ، وارد مي‌شدم ، مي‌ديدم كه چشمانش خيس است از اتاق بيرون مي‌آمدم و به فكر فرو مي رفتم نزديك غروب آفتاب بود كه در اتاق كارم نشسته بودم ، به يكباره در روي پاشنه چرخيد و تيمسار اردستاني در حالي كه غمگين به نظر مي‌رسيد ، وارد شد بلافاصله از جابرخاستم و منتظر ماندم تا چنانچه دستوري دارند بفرمايند اما او هيچ كلامي نگفت و رفت در گوشه‌اي از اتاق ، درست مقابل عكس شهيد بابايي كه روي ديوار نصب شده بود ، نشست

چشمان اشكبارش را به سيماي ملكوتي آن شهيد دوخته بود و در دل زمزمه مي‌كرد

عباس ! تو رفتي و مرا تنها گذاشتي من در اين قفس تنگ دنيا گرفتار شده‌ام و

خيره خيره او را مي‌نگريستم و من نيز از حالت او متأثر شده بودم كه يكدفعه زمزمه‌اش را بلند كرد

جلو رفتم و كمي دلداري‌اش دادم و عرض كردم

- تيمسار ! چرا اين‌قدر دلتنگي مي‌كنيد ؟! خسته هستيد ، خواهش مي‌كنم كمي استراحت كنيد

او سكوت كرده بود و همچنان به عكس شهيد بابايي مي‌نگريست ، در ادامه گفتم

- شما اصلاً اين روزها حالتان طور ديگري است راستش را بخواهي خيلي به ما سخت مي‌گذرد لااقل بگو موضوع چيه ، شايد كمكي از دستمان بربياد

تبسمي كوتاه بر لبانش نقش بست و دست روي شانه‌ام گذاشت و گفت

- هيچي ! من طوريم نيست فقط مي‌دانم اين روزها حال و هواي ديگري دارم خيلي دلم ياد عباس و ساير دوستان را كرده است

خداحافظي كرد و راه منزل را در پيش گرفت آن شب فكر و خيال لحظه‌اي راحتم نمي‌گذاشت و تا پاسي از شب رفتار و اعمال آن روز تيمسار مرا به خود مشغول كرده بود دير وقت بود كه خواب عميقي چشمان خسته‌ام را در ربود در عالم خواب ديدم

مانور هوايي در حال انجام است تعداد زيادي از خلبانان در فرودگاه مهرآباد جمع شده‌اند و هر يك از آنها هواپيماي مخصوص خود را سوار شده و در حال حركت به طرف باند پرواز هستند اما از تيمسار اردستاني خبري نيست چند لحظه‌اي تحمل كردم و چشمم را به هر سو مي‌دوختم تا شايد او را ببينم كه در اين حال ديدم ، تيمسار به اتفاق يك سيد بسيار نوراني دوشادوش در حال حركت به سوي هواپيمايي هستند كه دو كابين داشت وقتي خوب نگاه كردم ، ديدم ، تيمسار اردستاني به همراه آن سيد نوراني سوار بر هواپيما شدند هواپيماي آنها با ساير هواپيماها فرق داشت مانور شروع شده بود و هر يك در آسمان جولان مي‌دادند من با چشمم هواپيماي حامل تيمسار اردستاني را كه رنگش از ديگران متمايز و در بين آن همه هواپيما به خوبي مشخص بود ، تعقيب مي‌كردم كه ديدم از بقية هواپيماها جدا شد و به دل آسمان پر كشيد آنقدر عمود پرواز كرد تا اينكه از ديد محو شد

صبح زود از خواب برخاستم به ياد آوردن خوابي كه ديشب ديده بودم ،‌چهار ستون بدنم را به لرزه مي‌انداخت نگران و مضطرب ، راه اداره را در پيش گرفتم هر گاه كه آن صحنه‌هاي خواب در نظرم مجسم مي‌شد به طريقي خود را دلداري مي‌دادم و مي‌گفتم خواب انعكاس اعمال روزانه است از بس اين تيمسار ديروز دلتنگي كرد و ما را نگران ساخت كه خوابهاي آشفته دچارمان كرد ان‌شاء الله كه طوري نيست

پشت ميز كارم نشسته بودم كه همهمة داخل راهرو و احوالپرسي‌هاي صبحگاهي همكاران ، خبر از ورود تيمسار به ساختمان عمليات را مي‌داد چند لحظه بعد ، وارد شد و با من دست داد و بلافاصله وارد اتاقش شد مترصد بودم كه آيا خواب ديشب را با ايشان در ميان بگذارم يا نه ، براي اينكه خودم را سبك كنم و از اضطراب و دلهره خلاصي پيدا كنم ، به اتاقش رفتم و گفتم

- تيمسار ببخشيد ! آنقدر ديروز ما را ناراحت كردي كه ديشب اصلاً خواب به چشممان نرفت چند لحظه اي هم كه خوابم برد ، خوابهاي آشفته‌اي ديدم كه بدتر ناراحتم كرد

در جوابم گفت

-مگه چه خوابي ديده‌اي ؟

هر چه در خواب ديده بودم ، برايش تعريف كردم خوب كه گوش داد ، رو به من كرد و گفت

-رحيميان ، اين خواب را براي كسي تعريف نكن ! ان‌شاء الله كه خير است

تقويم روميزي را جلو كشيدم و يك برگ از آن را ورق زدم تا روز ديگري از كار اداري را شروع كنم تقويم 14/10/73 رانشان مي‌داد آن روز ، باز طبق معمول ، تيمسار به رتق و فتق كارهاي عقب افتاده پرداخت گويي خانه تكاني مي‌كرد عصر همان روز زنگ تلفن به صدا درآمد ، گوشي را برداشتم شهيد سرهنگ شريفي رئيس دفتر فرمانده نيروي هوايي بود كه گفت

- جناب رحيميان ! تيمسار ستاري فرمودند ، به تيمسار اردستاني اطلاع بدهيد فردا ساعت 30/6 صبح 15/10/73 خودش يا جانشين تيمسار پور علي در فرودگاه مهر آباد حضور داشته باشند به اتفاق تيمسار ستاري و جمعي از مسئولان قرار است به كيش بروند

بلافاصله به دفتر مخصوص ثبت مأموريت مراجعه كردم تيمسار اردستاني براي اينكه عدالت در مورد مأموريتهاي محوله اجرا شود و همچنين جانشين خود را از كارها و اتفاقات داخل نيرو بدون اطلاع نگذارد ، دستور داده بود كه دفتري تعيين كنيم و مأموريتها را به صورت نوبتي در آن ثبت كنيم به طوري كه يك بار خود ايشان و نوبت بعدي جانشين وي تيمسار پورعلي مي‌رفت آن روز وقتي به دفتر مراجعه و نوبتها را بررسي كردم ، جانشين عمليات بايد به اين مأموريت اعزام مي‌شد اما وي در مسافرت به سر مي‌برد و حضور نداشت

شب پنج‌شنبه بودو طبق معمول هر هفته در ماه رجب و شعبان ، همراه تيمسار به تكيه‌اي واقع در خيابان ري مي‌رفتيم و از محضر يكي از علما بهره مي‌برديم ، چون اطمينان داشتم كه آن شب نيز همراه تيمسار به آن تكيه خواهم رفت تصميم گرفتم ، موضوع مأموريت را در بين راه برايش بازگو كنم

ماشين را سوار شدم و براي سواركردن تيمسار به در منزلشان رفتم دو نفر ديگر از همكاران نيز همراه ما بودند وقتي وارد تكيه شديم ، به ايشان گفتم

- تيمسار ! فردا ساعت 30/6 صبح بايد در مهرآباد باشيد ، از دفتر فرمانده نيرو زنگ زدند و گفتند كه همراه ايشان و تعدادي ديگر از فرماندهان قرار است به كيش برويد ضمناً دفتر نوبت را نگاه كرده‌ام ، نوبت تيمسار پورعلي است ، ولي مي‌دانيد كه ايشان مسافرت رفته‌اند بنابراين خودتان بايد تشريف ببريد

وقتي اين خبر را شنيد ، كمي به فكر فرو رفت و سپس گفت

-رحيميان ، عجب خبري به ما داديد ! نمي‌دانم چرا يك جوري شدم مثل اينكه يكي قلب مرا از جا كند

گفتم

- شايد بر اثر روزه‌هاي زياد فشارتان پايين آمده و ضعيف شده‌ايد ، اجازه بفرماييد بروم و يك ليوان آب قند برايتان بياورم

اما او نپذيرفت و بلافاصله براي خواندن نماز به پا خاست صف جماعت ايستاده بوديم و من بغل دست تيمسار اردستاني بودم پس از گفتن تكبيره الاحرام ،احساس كردم فردي سفيد پوش بغل دستم ايستاده است ، چون نمي‌توانستم صورتم را در حين نماز به طرفش برگردانم ، فكر كردم خيالاتي شده‌ام و يا دچار حالتي شده‌ام كه تيمسار چند لحظه قبل از آن صحبت مي‌كرد بنابر اين اعتنايي نكردم و زمان سجدة زمان رسيده بود كه به عمد با كمي درنگ به سجده رفتم تا بتوانم شهيد اردستاني را كه چند لحظه قبل او را كاملاً سفيد پوش در كنار خودم احساس كرده بودم ، خوب نگاه كنم وقتي به سجده افتاد ، با ناباوري فرشته‌اي را ديدم كه كاملاً سفيد است ، بال و پر گشوده و به خاك افتاده مي‌گويد

لبيك ! لبيك !

يك لحظه ترس سراسر وجودم را فرا گرفت ، موهاي بدنم سيخ شده بود و زانوانم مي‌لرزيد هر چه خواستم فرياد بزنم ممكن نشد و گويي كنگ شده بودم با هر زحمتي بود نماز را ادامه دادم ، ولي حال خودم را هيچ نمي‌دانستم و

شهيد اردستاني دستانش را به طرفم دراز كرده بود و مرتب مي‌گفت قبول باشد ! من كه هنوز به حال عادي بازنگشته بودم ، مات و مبهوت و با شك و دودلي دستان بي‌رمقم را به طرف او دراز كردم دستانم را گرفت و محكم فشرد و گفت

-چرا رنگت پريده ؟! چرا اين قدر عرق كرده‌اي ؟! مثل اينكه شما از من بدتر هستي ، مي‌خواستي براي من آب و قند بياوري ، بهتر است كه اين كار را براي خودت بكني

پس از نماز براي سخنراني نشستيم ولي من اصلاً چيزي از سخنراني نفهميدم چرا كه همانند انسانهاي كر و لال ، نه مي‌شنيدم و نه قدرت تكلم داشتم

سخنراني پايان يافت و به طرف منزل به راه افتاديم ، ولي آن شب تا صبح پلك روي هم نگذاشتم و از آنچه ديده بودم متحير و حيران بودم تا اينكه صبح 15/10/73 فرا رسيد و خيلي زودتر از اينكه من پا به اداره بگذارم ، تيمسار اردستاني عازم فرودگاه مهرآباد شده بود در آن روز ، تيمسار ستاري ، به همراه معاونان خود ، به منظور برنامه پاياني شوراي فرماندهان نهاجا در پايگاه هوايي كيش شركت جسته بودند ، كه در بازگشت براي بازديدي كوتاه مدت وارد منطقه هوايي اصفهان مي‌شوند پس از بازديد ، ساعت 20و42 دقيقه 15/10/73 خلبان ، هواپيما را به مقصد تهران به پرواز در مي‌آورد پس از چند دقيقه پرواز خلبان به برج مراقبت اعلام مي‌كند كه به علت باز شدن پنجره كابين ، مجبور به بازگشت به فرودگاه است هواپيما هنگام گردش به منظور قرار گرفتن در موقعيت نشستن ، در فاصله 64 كيلومتري جنوب پايگاه به زمين اصابت مي‌كند تيمسار اردستاني به همراه چند تن ديگر از فرماندهان لايق نيروي هوايي به شهادت نايل مي‌شود گويي دعاهاي چند روزه‌اش مستجاب شده كه شبانگاه آن روز ، روح ملكوتي‌اش در قرب الهي جا گرفت تازه فهميدم كه اعمال چند روزه قبل از شهادتش حكايت از آگاهي او از سفر الهي داشت و ما خاكيان از درك آنچه او ديده بود ، عاجز بوديم

/ 109