اكبر اردستاني ، برادر شهيد زماني كه پدرم به رحمت ايزدي پيوسته بود ، شهيد ستاري ، همراه تني چند از فرماندهان و پرسنل نيروي هوايي براي شركت در مراسم ختم آن مرحوم به ورامين آمده بودند ، در آن روز ، شهيد ستاري برايم تعريف كرد در يكي از عملياتهاي برون مرزي ، حاج مصطفي كار بزرگي انجام داده بود و من با چند تن از فرماندهان نيروي هوايي براي استقبال ايشان به مهرآباد رفتيم وقتي از هواپيما پايين آمد ، او را در آغوش كشيدم و با بوسيدن گونههايش اين موفقيت بزرگ را به او تبريك گفتم سپس به اتفاق ، سوار ماشين شديم تا به ستاد نيروي هوايي برويم حاج مصطفي به راننده گفت از ميدان شوش برو ! فكر كردم در آن مسير كاري دارد ، لذا سؤال نكردم ماشين حركت كرد و مسير ميدان شوش را در پيش گرفت وقتي به ميدان شوش رسيديم به راننده گفت نگهدار ! من پياده ميشوم فكر كردم قصد خريد وسيلهاي را دارد ولي هنگامي كه پياده شد ، گفت تيمسار ببخشيد ! بچههاي من ورامين هستند ميخواهم بروم ورامين گفتم - چطوري ! با چه وسيلهاي ؟گفت - ايستگاه ورامين كنار ميدان شوش است ، با ميني بوس ميروم به او گفتم - آخه اين طور كه نميشود ، ماشين يا اول شما را به ورامين برساند ، بعد مرا به ستاد ببرد يا با هم تا ستاد مي رويم ، مرا كه رساند ، تو را به ورامين ميبرد اصرار من سودي نبخشيد و او مرتب با تكان دادن دست از ما خداحافظي ميكرد و از ماشين فاصله ميگرفت من كه اخلاق او را ميشناختم و ميدانستم كه از هر گونه تكبر و خود بزرگ بيني به دور است ، تسليم خواستهاش شدم و با چشم تا ايستگاه ميني بوس او را بدرقه كردم درون جمعيت منتظر ماشين جا گرفت و چند لحظه بعد پا در ركاب ماشين گذاشت انگار نه انگار كه ساعتي قبل چه افتخاري براي مملكت آفريده است ناشناس و بيتكلف بر صندلي ميني بوس تكيه زد و ما نيز راه ستاد نيروي هوايي را در پيش گرفتيم بارها و بارها همسايگان و آشنايان از من سؤال مي كردند كه برادرت در نيروي هوايي چه كاره است ؟ چون حاج مصطفي خود سفارش كرده بود كه زياد او را معرفي نكنيم ، ميگفتم نظامي است و در نيروي هوايي خدمت ميكند حتي همسايه بغلي ما هم نميدانست كه او تيمسار است روزي كه تيمسار ستاري و جمعي از فرماندهان نيروي هوايي براي شركت در مراسم ختم پدر مرحومم آمده بودند ، تازه همسايهها فهميده بودند كه برادرم ، تيمسار نيروي هوايي و معاون فرمانده نيرو است