به دنبال گمشده - اعجوبه قرن نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

اعجوبه قرن - نسخه متنی

علی محمد گودرزی، حمید بوربور، اباصلت رسولی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
لیست موضوعات
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

به دنبال گمشده

سرهنگ خلبان محمد زماني

نوزدهم فروردين 65 بود ، تازه از اداره به منزل برگشته و مشغول خوردن ناهار بودم كه زنگ تلفن به صدا درآمد گوشي را برداشتم

- منزل آقاي زماني ؟

- بله ، بفرماييد !

- آقاي زماني ! من از پست فرماندهي تماس مي‌گيرم ، تشريف بياريد اينجا ، جناب اردستاني منتظر شماست !

گوشي تلفن را گذاشتم و به سرعت خود را به مركز فرماندهي رساندم مرا به اتاق توجيه راهنمايي كردند سرهنگ اردستاني و قوامي در حال توجيه مأموريت بودند كه جناب اردستاني رو به من كرد و گفت

- آقاي زماني ! آمادگي داشته باش ! وقتي برگشتيم يك مأموريت ديگه با هم مي‌ريم

به علت بدي هوا ، پرواز آن روز شهيد اردستاني وجناب قوامي به تأخير افتاد ساعت 4 بعدازظهر بود كه دستة پروازي به رهبري حاج مصطفي به پرواز درآمد و پس از نيم ساعت به پايگاه برگشته و بر زمين نشست من هم با گروه فني پاي هواپيما رفتيم ، با اينكه آثار خستگي در چهرة جناب اردستاني هويدا بود ، ولي ظاهرش نشان مي‌داد كه عمليات موفقي داشته‌اند

بعد از اينكه از هواپيما پايين آمد ، جلو رفتم و صورتش را بوسيدم رو كرد به من و گفت

- فردا اول وقت پرواز مي‌كنيم الان بريم پست فرماندهي پيش جناب سرهنگ بابايي !

شهيد بابايي از عمليات انجام شده بسيار خشنود بود و از حاج مصطفي خيلي قدرداني كرد آنگاه به اتفاق شهيد بابايي سوار خودرو شده و به طرف قرارگاه درمنطقه حركت كرديم ساعت 30/8 دقيقه شب به قرارگاه رسيديم ، بعد از صحبتهايي كه با مسئولان قرارگاه شد ، نقشه را گرفته و به طرف پايگاه حركت كرديم هوا كاملاً تاريك شده بود ، شهيد اردستاني چراغ داخل خودرو را روشن نمود و شروع به خواندن دعاي توسل كرد

وقتي كه به پايگاه رسيديم شهيد بابايي گفت

- مصطفي خيلي خسته هستي ، برو استراحت كن !

شهيد اردستاني گفت

- كارهاي واجبتر از استراحت هم دارم

هر چه جناب بابايي اصرار كرد ، سودي نبخشيد سرانجام من و قوامي خداحافظي كرده و آنها را ترك كرديم

وقتي به منزل رسيدم ساعت 10 شب را نشان مي‌داد و همسرم خيلي نگران شده بود كه با ديدن من گفت

- مرا نصفه جون كردي ، به مأموريت رفته بودي ؟

- نه ، قرار شد فردا اول وقت بريم

پس از صرف شام ، افرادي را كه بايد در اين مأموريت همراه ما مي‌شدند ، تلفني اطلاع دادم و بعد خوابيدم

صبح خيلي زود ، پس از خواندن نماز به طرف پست فرماندهي حركت كردم وقتي وارد پست فرماندهي شدم ، ديدم جناب اردستاني نيست با تعجب پرسيدم

- پس جناب سرهنگ اردستاني كجا هستند ؟!

يكي از همكاران گفت

- حاجي رفته قرارگاه !

آري ، شهيد اردستاني ديشب پس از خداحافظي با ما ، - چون يكي از تيپ‌هاي نيروي زميني برنامه حمله داشت به آنجا برگشته بود تا از نزديك ، منطقه عملياتي را مشاهده كند و موقعيت را به خوبي دريابد تا صبح با دقت بيشتري بمباران كنيم نمي‌دانم چه صفتي برايش بيابم كه در برگيرندة تمام زواياي شخصيتي‌اش باشد مردي نستوه ، دلسوز ، شجاع و متعهد بود

با جناب اردستاني تماس گرفتم و او نيز سريع خود را به پست فرماندهي رساند پس از توجيه پروازي بر اساس نتيجه بمباران روز قبل و حمله نيروي زميني در شب گذشته ، سالن توجيه را به قصد گردان پروازي ترك كرديم

رعد و برق ، سمت غرب منطقه را زير شلاق خود گرفته بود و لحظه به لحظه اوضاع آسمان آشفته‌تر مي‌شد

گفتم

- حاجي هواي منطقه خرابه !

با خونسردي گفت

- محمد به خدا توكل كن ! اين مأموريت خيلي اهميت داره شما بعدا از زدن هدف معطل نكنيد ، سريع برگرديد ! بقيه‌اش با من

پس از بررسي‌هاي مقدماتي هواپيما ، به سرعت از پلكان هواپيما بالا رفتيم موتورهاي هواپيماها را روشن و در يك دستة چهار فروندي به سوي باند اصلي حركت كرديم

هواپيماي شهيد اردستاني به هوا بلند شد و سريع چرخيد ما نيز يكي پس از ديگري در دل آسمان جاي گرفتيم طبق توجيه قبل از پرواز ،‌هر چهار فروند بال‌در بال هم قرار گرفتيم سرعت را كم‌كم زياد كرده و به پيش مي‌تاختيم از دور مشخص بود كه هواي منطقه خيلي خراب است ديگر به هدف نزديك شده بوديم و فشردگي ابرها هم بيشتر بود هر چه به زمان پاپ نزديكتر مي‌شديم ، هوا خرابتر مي‌شد و ريزش باران با شدت ادامه داشت

شهيد اردستاني گفت

- بچه‌ها قبل از پاپ از پس سوز موتورها استفاده كنيد !

شمارة يك و شماره دو به پس سوز موتور زدند ، آتش گريزان پشت موتور هواپيما منظرة زيبا و ديدني ايجاد كرده بود من كه شمارة 3 بودم همين كار را كرده ، پاپ كردم و براي ريختن بمبها حالت شيرجه به خود گرفتم

شماره يك و دو بمبها را زدند و در ميان ابرهاي متراكم ناپديد شدند كه پس از 6 ثانيه من و شمارة‌4 نيز بمبها را رها ساختيم و به سوي آسمان اوج گرفتيم

ابرهاي متراكم سياه و باراني ، ميدان ديد ما را گرفته بود از اين مي‌ترسيدم نكند به هم بخوريم يك لحظه احساس كردم كه درموقعيت خود نيستم خيلي دقيق شده بودم چشمانم به هر سو گريز مي‌زدندو براي يافتن نقطة آرامش بي‌تابي مي‌كردند همان لحظه صداي جناب اردستاني در راديوي هواپيمايم پيچيد

- محمد همين طور دنبالم بيا ، ولي از رادار استفاده نكن ! بچه‌ها از رادار استفاده نكنيد !

لحظه‌اي بعد ، هواپيمايي را جلو خود ديدم فكر كردم شماره 2 است ، اما با صدايي كه از طريق راديوي هواپيما به گوش رسيد ، فهميدم شماره يك ، يعني شهيد اردستاني است كه مي‌گفت

- شمارة 3 همين‌طور به پروازت ادامه بده !

هر سه فروند در مسير برگشت پروازي قرار گرفتيم ؛ اما از شمارة‌چهار خبري نبود خيلي نگران شده بوديم در همين لحظه از پايگاه با رهبر دسته تماس گرفته شد

- از مركز به شاهين يك ! از مركز به شاهين يك !

- شاهين يك ، به گوشم

- شاهين وضعيت را اعلام كن !

- در نقطة 28 درجه در حال بازگشت ، ولي شمارة‌4 را گم كرده‌ايم ، سعي مي‌كنم پيدايش كنم

شمارة يك با گفتن اين جمله از ما فاصله گرفت در دلم هزار فكر مي‌كردم اگر خداي ناكرده زمين خورده باشد چه ! اگر شهيد شده باشد ، چگونه به خانواده‌اش اطلاع بدهم و

در شرايط روحي خيلي سختي به سر مي‌بردم كه ناگهان صداي جناب اردستاني به گوشم رسيد

- گردش كن ! گردش كن !

فكر كردم با من است با تعجب به اطراف نگاه مي‌كردم تا شايد شماره يك را ببينم ، اما چيزي نديدم

دوباره صدايي به گوشم رسيد

- شمارة‌4 به راست گردش كن !

با شنيدن اين جمله مطمئن شدم كه رهبر دسته ، شمارة‌4 را پيدا كرده است لحظة خوش‌آيندي برايم بود و خدا را با تمام وجود سپاس مي‌گفتم حال به خواست خدا همگي سالم به سوي پايگاه پرواز مي‌كرديم و لحظاتي بعد هر چهار فروند يكي پس از ديگري در باند پروازي نشستيم باز شهيد اردستاني آخرين فردي بود كه به زمين فرود آمد پس از پياده شدن از هواپيما همديگر را در آغوش گرفتيم و جناب اردستاني به خلبان شماره 4 گفت

- يكدفعه كجا زدي رفتي ؟!

در حالي كه شادي و شعف در چشمانش موج مي‌زد ، جواب داد

- در آن موقع كه باران سيل آسا قدرت ديد را از چشمانم گرفته بود و سيستم ناوبري كار نمي‌كرد، بعد از اينكه بمبها را زدم ، اوج گرفته و شما را گم كردم فقط مرتب خدا را به كمك مي‌طلبيدم در اين فاصله زماني افكار متعددي از ذهنم گذشت كه يكباره صداي رساي شما در گوشم پيچيد و با راهنمايي‌تان توانستم به دستة پروازي بپيوندم

در حالي كه هر چهار نفر به سوي اتاق توجيه براي يادداشت نتيجه عمليات مي‌رفتيم خدا را شكر مي‌كرديم كه آن روز نيز به ما كمك كرده بود تا بتوانيم هدف را خوب زده و سالم به پايگاه برگرديم

/ 109