سروان حسين فرجپور تابستان سال 1366 واحدي از قرارگاه پشتيباني رزمي شهيد كشواد در لشكر 28 كردستان مستقر شده بود من مسئوليت اين واحد را عهدهدار بودم روزي در قرارگاه نشسته بودم زنگ تلفن به صدا درآمد گوشي را برداشتم آن سوي خط يكي از مسئولان پايگاه تبريز بود پس از سلام و احوالپرسي گفت ساعتي قبل حاج مصطفي به طرف شما حركت كرده ، به محض رسيدن ايشان ، به ما زنگ بزنيد تا ما نيز موقعيتش را داشته باشيم از آنجا كه ميدانستم ايشان هميشه با لباس بسيجي به منطقهميآيند و نيز اطلاع يافته بودم كه با وانتي از تبريز حركت كرده است ، با دژباني لشكر تماس گرفتم و ضمن دادن مشخصات خودرو و سرنشين حاج مصطفي از آنان خواستم كه ايشان را جلو در معطل نكنند با ديدن ايشان رنگ از رخسارمان بازشد و قوت قلب گرفتيم وي ساعتي را در كنارمان نشستند و رهنمودهاي لازم را دادند زماني كه ميخواستند براي بازديد از خط مقدم به منطقه عازم شوند ، آفتاب خود را در پشت كوهها پنهان كرده بود دو نفر مسلح براي حفاظت از ايشان گمارده بودم او نگاهي به من كرد و گفت - حاج فرج پور ! نگهدار ما خداست من محافظ نميخواهم ! خندهاي كردم و گفتم - نگهدار واقعي همه خداست ؛ ولي ما موظفيم براي حفاظت از جان شما اقدام كنيم - ببينيد ! اگر محافظ نداشته باشم ، كسي متوجه من نميشود ، ولي اگر محافظ همراهم باشد ، بيشتر جلب توجه ميكند با اصرار زياد ما پذيرفتند كه افراد مسلح همراهي شان كنند شب جمعه بود در حالي كه سوار بر ماشين ميشدند ، گفتند امشب ، شب نالههاي دل علي ع است شب دعاي كميل است اگر كتابچة دعا داريد برايم بياوريد كتاب دعايي را به او داديم از ما خداحافظي كرد و رهسپار منطقه شد همراهانش نقل ميكردند حاج مصطفي در طول مسير ، دعاي كميل را آنچنان از سوز دل ميخواند كه ما را عجيب تحت تأثير قرار داده بود او در آن شب ملكوتي آنچنان از سر اخلاص با خداي خود راز و نياز ميكرد كه گويي تنها جسمش در ميان ما بود و روحش به سوي عرش خدا پر كشيده بود