سرهنگ خلبان علي عالي زاده زمان جنگ بود ، روزي در پست فرماندهي نشسته بوديم كه زنگ تلفن به صدا در آمد گوشي را برداشتم ، تلفن از ورامين بود و حاج مصطفي را ميخواست او را به پاي تلفن فرا خواندم وقتي گوشي را گرفت ، چهرهاش را نگاه ميكردم ، در حالي كه داشت به تلفن گوش مي داد ، برق شادي در چشمانش جهيد و صورتش از خوشحالي گل انداخت آن روز ، خبر دادند كه همسر حاج مصطفي در حال وضع حمل است از او خواسته بودند كه هر چه زودتر خودش را به ورامين برساند هر چند به خاطر شرايط جنگ ترجيح ميداد كه در پايگاه باشد و همدوش سايرين به نبرد ادامه دهد ولي با اصرار ما قبول كرد كه راهي ورامين شود چون با من صميمي بود ، نزدم آمد و گفت - علي ! مقداري پول داري به من قرض بدهي ؟گفتم - البته سه هزار تومان پول ، به ايشان دادم برگي كاغذ برداشت و شروع به نوشتن كرد چند دقيقه بعد به طرفم آمد و گفت - عالي زاده ! امضا كن كاغذ را گرفتم و نوشته را به دقت خواندم باسمه تعالي ، اين بندة خدا ، مصطفي اردستاني ، مبلغ 3000 تومان پول از برادر علي عالي زاده قرض گرفتم كه از امضا كردن نامه استنكاف كردم و گفتم - آقا مصطفي ! اين قدر به ما مطمئن نيستي كه براي اين وجه ناقابل اين كارها را ميكني ؟لبخندي زد و گفت - ميدانم ، ولي دنياست ، شايد من رفتم و بلايي سرم آمد ، خيالم از دادن اين قرض راحت باشد ، كه آن دنيا مشكل نداشته باشم من كه ديدم او تمام كراها و حركاتش طبق موازين شرع است و اين عمل او نيز از همين تعاليم سرچشمه ميگيرد ، به خواستهاش گردن نهادم و نوشته را امضا كردم ولي او شاهد دومي را نيز براي امضا فرا خواند - آقاي وطن خواه ! شما هم لطفاً به عنوان شاهد امضا كنيد !جناب وطن خواه نيز برگه را امضا كرد و حاج مصطفي كاغذ را به من سپرد و خداحافظي كرد و رفت