دين ، تنها ضامن اجراي اخلاق - تعلیم و تربیت در اسلام نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

تعلیم و تربیت در اسلام - نسخه متنی

مرتضی مطهری

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
لیست موضوعات
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

شهوات خود را كه هر كدام از اين قوا و استعدادهاي خويش را درجاي خود به كار مي برند دوست داريم و شيفته آنها مي شويم و به آنان ارادت پيدا مي كنيم . به عقيده اين دسته اين ارادت پيدا كردن به آدمهاي خوب يك نوع جمال پرستي است .

در نظر اينها ريشه خلق خوب يا فعل اخلاقي زيبايي است و پايه زيبايي تناسب است . اينست كه وقتي مي خواهند اخلاق خوب را به دست دهند مي گويند وقتي قوا و غرايز در حد افراط يا تفريط نباشند اخلاق عالي به وجود مي آيد .

پس به قول اينها معيار ، زيبايي است و پايه زيبايي تناسب مي باشد ، و اين مبتني بر اين اصل فلسفي و رواني است كه زيبايي منحصر به زيبايي حسي نيست بلكه زيبايي معنوي هم هست ، و دليلش اينست كه افراد بشر وقتي فرد ديگري را كه به اخلاق خوب ( اخلاق متناسب ) آراسته است مي بينند همان عكس العمل در آنها پيدا مي شود كه در مقابل جمالها پديد مي آيد ، يعني شيفته و فريفته مي شوند ، اصلا عاشق مي شوند ، نوع خاصي از عشق . چرا مردم به اولياء الله عشق مي ورزند ؟ دوستي بدون زيبايي امكان ندارد . حتما در او يك زيبايي هست . ويل دورانت در كتاب " لذات فلسفه " جمله اي از افلاطون نقل مي كند كه " هوشياري ، عمل هوشيارانه نيست ( هر كاري را كه از روي هوشياري انجام شود هوشياري نمي گوئيم ) بلكه زيبايي و تناسب ميان عوامل خلقي فرد است .

به عبارت ديگر هوشياري يعني حسن تركيب و لطف ترتيب رفتار انساني . خير مطلق در تيزهوشي يا توانايي غيراخلاقي نيست بلكه عبارت است از تناسب اجزاء با كل ، خواه در فرد وخواه در اجتماع " كه بسيار جمله خوبي است . اين هم يك بيان در معيار فعل اخلاقي ، و عامل اجرايش هم برمي گردد به حس جمال دوستي در انسان ، با توجه به اين نكته كه حس زيبايي و جمال در انسان منحصر و محدود به جمال حسي و زيبايي جسماني نيست

دين ، تنها ضامن اجراي اخلاق

در اينجا به اين مطلب مي رسيم كه آيا اخلاق منهاي دين مي تواند وجود داشته باشد يا نه ؟ اگر هم بتواند وجود داشته باشد ، دين ، مؤيد و نيرو و پشتوانه اي براي اخلاق مي شود . بعضي ها حتي خود فرنگي ها چنين نظر داده اندكه اخلاق منهاي دين پايه اي ندارد . داستايوفسكي نويسنده روسي مي گويد : " اگر خدا نباشد همه چيز مباح است " . مقصودش اينست كه هيچ چيز ديگري كه بتواند واقعا مانع انسان از انجام اعمال ضد اخلاقي شود نيست .

او نظريه كانت و ديگران را در اين زمينه قبول ندارد ، و منظورش از " اگر خدا نباشد " " اگر دين نباشد " است . تجربه نشان داده كه آنجا كه دين از اخلاق جدا شده ، اخلاق خيلي عقب مانده است . هيچيك از مكاتب اخلاقي غيرديني در كار خود موفقيت نيافته اند .

قدر مسلم اينست كه دين لااقل به عنوان يك پشتوانه براي اخلاق بشر ضروري است . اينست كه داد و فريادشان در اين زمينه بلند است - با تعبيرات مختلف - كه بشر هر اندازه كه از لحاظ صنعت و تمدن پيش رفته ، از نظر اخلاق عقب مانده است .

چرا ؟ زيرا مكاتب اخلاقي وجود نداشته . مكاتب اخلاقي كه از قديم بوده بيشتر مذهبي بوده و بس ، و به هر نسبت كه دين و ايمان ضعيف گرديده عملا ديده شده است كه اخلاق بشر پائين آمده . اينست كه براي ايمان ، لااقل به عنوان پشتوانه اي براي اخلاق - اگر نگوئيم تنها ضامن اجراي آن - بايد ارزش فوق العاده قائل باشيم . مسئله ديگر مسئله نسبيت اخلاق است كه آيا " اخلاق " مطلق است يا نسبي ؟ يعني آيا ممكن است يك چيز براي بعضي افراد اخلاق باشد و براي افراد ديگر اخلاق نباشد ،و يا در يك زمان اخلاق باشد و در زمان ديگر ضد اخلاق باشد ؟ اگر اين سخن را بگوييم ، تقريبا امري مرادف با انكار اخلاق مي شود ، يعني اخلاق امري متغير و لغزان مي گردد كه در هيچ جا حكم ثابتي ندارد . عده اي معتقدند كه اخلاق ، نسبي است و مخصوصا تحولات اقتصادي ، اخلاق را دائما عوض كرده و مي كند ، اخلاق دوره شكار و دوره صيادي ، غير از اخلاق دوره كشاورزي بوده است ، و اخلاق دوره كشاورزي غير از اخلاق دوره ماشيني است ، و به همين جهت به اين مسئله متمسك مي شوندكه بسياري از امور ، مثلا امور مربوط به زن و مرد و مسائل مربوط به عفت و حيا و غيره ، اخلاق دوره كشاورزي بوده و دوره صنعتي اخلاق ديگري را ايجاب مي كند ، و به اين جمله منسوب به حضرت امير نيز استناد مي كنند كه : لا تودبوا اولادكم باخلاقكم لا نهم خلقوا لزمان غير زمانكم . اگر معناي اين جمله اين باشد كه بچه هايتان را به اخلاق خودتان تربيت نكنيد چون آنها متعلق به زماني غير از زمان شما هستند ، و اين حرف را با اين كليت قبول كنيم ، ديگر سنگ روي سنگ بند نمي شود . مسئله ديگري كه با نسبيت اخلاق بستگي دارد تربيت است ، زيرا اگر اخلاق نسبي باشد نمي توانيم اصول ثابت و يكنواخت براي تربيت پيشنهاد كنيم .

در کتاب منتشر شده اين صفحه خالي بوده است.

فعل اخلاقي 3

بسم الله الرحمن الرحيم اگر چه بنا بود كه بحث تفاوت فعل طبيعي با فعل اخلاقي را رها كنيم و وارد بحث نسبيت اخلاق بشويم ، ولي از باب اينكه به مطالبي برخورد كرديم كه ديديم اگر در اينجا ذكر نكنيم باقي مي ماند ، مجبوريم كه باز به همين بحث بپردازيم .

در مجموع ، نظرياتي عرض شد كه بايد توضيح بيشتري بدهيم و نظريات ديگري را هم بيان كنيم . براي هر كس كه در تربيت بحث مي كند لازم است كه در اين مطلب تحقيق نمايد تا ريشه و مبناي فعل اخلاقي انسان را به دست آورد .

نظريات مذكور ، بعضي را ديديم كه معيار فعل اخلاقي را ايصال نفع به غير تلقي كردند ، برخي فعل اخلاقي را فعلي دانستند كه از احساسات نوع دوستانه سرچشمه گرفته باشد ، و بعضي آن را فعلي دانستندكه از احساسات طبيعي ناشي نشده باشد . در واقع اين سه گروه ، اخلاق و فعل اخلاقي را از مقوله محبت مي دانند ، و گمان مي كنم كه در اخلاق هندي بيش از هر چيزي روي اين مطلب تكيه مي شود . بعضي ديگر از اين مكاتب تكيه شان بر روي زيبايي است ، يعني اخلاق را از مقوله زيبائي مي دانند كه اينجا هم باز دو مكتب است و هر دو مكتب معتقدند كه زيبايي منحصر به زيبايي حسي نيست .

آن زيبايي كه حواس انسان مجذوب آن مي شود مثل زيباييهاي بصري و يا زيباييهاي سمعي و بلكه زيباييهاي ديگر ، آن چيزهايي كه حواس انسان را به سوي خود مي كشاند ، زيبائي حسي است . معتقدندكه ما يك سري زيباييهاي عقلي و معنوي هم داريم كه آنها واقعا از نوع زيبايي و جمال است ولي محسوس نيست و معقول است . در عين اينكه هر دو گروه در اين اصل شريكند كه زيبايي منحصر به محسوس نيست بلكه شامل معقول هم مي شود ، يك گروه تكيه شان روي فعل است ، يعني زيبايي را يك صفتي كه در كار و فعل هست مي دانند و مي گويند بعضي از كارها ذاتا زيبا هستند ، مثلا راستي خودش يك زيبايي و كشش خاصي داردچه براي كسي كه گوينده راست است و چه براي شنونده آن ، صبر از همين نوع است ، استقامت و علو نفس و شكر و سپاسگزاري و عدالت ، اينها يك زيبايي و شكوه معنوي دارند كه هر انساني را به سوي خود مي كشندو هر انساني كه اين صفات در او باشد ديگران به سوي او كشيده مي شوند . لهذا افرادي كه متصف به اين صفاتند ، ما به اصطلاح مريدشان مي شويم ، علاقمند به آنها مي شويم ، يك جاذبه اي در آنها حس مي كنيم كه به حكم آن جاذبه به سوي آنها كشيده مي شويم . طبعا انساني كه داراي چنين فعلي است خود زيبا مي شود . همان طور كه انسان لباس زيبا مي پوشد و زيبا مي شود ، فعل زيبا هم از او صادر مي شود و زيبا مي شود ، و التصاق فعل به انسان بيش از التصاق لباس است و بيش از التصاق زر و زيوري است كه انسان به خود چسبانده باشد .

پس ، از نظر آنها فعل اخلاقي يعني فعل زيبا ، فعلي كه حس زيبايي معنوي انسان زيبايي آن را درك مي كند ، و معيارش هم در خود انسان است و در كس ديگري نيست ، معيارش ذوقي است . در انسان كه اين زيبايي را درك مي كند .

روح زيبا

گروه ديگر باز اخلاق را از مقوله زيبايي مي دانند ولي زيبايي را اولا و بالذات در خود روح انسان وارد مي كنند و مي گويند : به طور كلي هر جا كه تناسب وجود داشته باشد زيبايي هم هست و وحدت هم پيدا مي شوديعني جزء با كل خود رابطه متناسب دارد . همين طور كه اجزاء بدن انسان اگر در وضع خاصي قرار بگيرد ايجاد حسن تركيب و لطف و زيبايي مي كند به طوري كه حس انسان مجذوب آن مي شود و زيبايي در جسم جز تناسب اندام چيز ديگري نيست ، مجموع قوا و استعدادهاي روحي كه در انسان هست نيز اگر ريز و درشت نباشد يعني هر كدام در يك حد و اندازه معيني كه براي آن مقرر است باشد ، تناسب و زيبايي پيدا مي شود و خود روح زيبا و مطلوب مي گردد براي خودش و براي كسي كه آن روح را مشاهده مي كند. و لهذا مي گويند كه هر قوه و استعدادي در انسان يك حد مشخص دارد ، از آن بيشتر باشد افراط است ، از آن كمتر باشد تفريط است ، مثل اينكه چشم انسان يك اندازه معين دارد ، از آن بزرگتر باشد زشت است ، كوچكتر هم باشد نازيبا است . مثلا به انسان قوه خشم داده شده . اين قوه يك حد معيني دارد ، از آن كمتر باشد نازيبا و نامتناسب است ، از آن بيشتر باشد نيز همين طور . منتها صحبت در اين است كه ما اين معيار را از كجا به دست آوريم و حد وسط را چگونه تعيين كنيم ؟ مثلا خشم انسان چقدر باشد حد متوسط است ؟ اينجا دو جور ممكن است جواب دهند . يكي اينكه زيبايي مطلقا قابل تعريف نيست . مگر زيبايي حسي را كه انسان احساس مي كند با تعريف احساس مي كند ؟ ! كسي كه جمالي را با زيبايي اش درك مي كندآيا قبلا برايش تعريف كرده اند كه جمال زيبا آن است كه چشم اينجور باشد ، ابرو اينجور باشد و . . . ؟ نه ، اين يك چيزي است كه ذوق او بايد آن را درك كند و قبل از آنكه بتواند آن را تعريف كند به سوي آن كشيده شود . اين امر براي او يك امر عقلي است . در زيبايي عقلي هم همينطور است .

اصل غائيت مبناي تعيين حد وسط در اخلاق

و به علاوه يك ميزان و تعريف هم مي شود براي آن به دست داد كه حتي يك پله از زيبايي حسي بالاتر باشد ، و آن اين است كه بنابر اصل غائيت كه يك اصل قطعي است ، چون هر قوه و استعدادي براي هدف و غايتي ساخته شده و مجموع هم غايتي كلي دارد، ما اگر بخواهيم بفهميم كه يك قوه در حد وسط است يا در افراط و يا در تفريط ، بايد اين جهت را كشف كنيم كه اين قوه اصلا براي چه آفريده شده ؟ آنچه كه براي آن آفريده شده حد وسط است ، بيشتر از آنچه كه براي آن آفريده شده به كار افتد افراط است ، كمتر از آن تفريط است . مثلا همين قوه خشم كه مثال زديم ، بديهي است كه لغو در انسان آفريده نشده . اگر اين قوه در انسان نبود انسان هرگز از خود دفاع نمي كرد ، و اگر دفاع نمي كرد ، در مقابل طبيعت و حيوانات ، و در مقابل انسانها محكوم به فنا بود .

لازم بوده براي انسان كه اين قوه به او داده شود . و حتي مدعي هستند كه انسان كه زير آب مي رود ، با يكي از قواي شهواني و ميلهاي مثبت به زير آب مي رود و با قوه غضب بيرون مي آيد . زير آب مي رود براي اشتهايي كه دارد كه از آب لذت ببرد .

ولي مدتي كه ماند ، نفسش بند مي آيد . اينجا جايي است كه دفاع لازم است و قوه خشم فرمان مي دهد كه بيا بيرون . اگر اين قوه نبود آدم كه زير آب مي رفت و مورد تهاجم آب قرار مي گرفت نمي توانست از خود دفاع كند ، يعني انگيزه اي در او نبودكه از خودش دفاع كند . ساير دفاعها هم همينطور است . قوه خشم در حدي كه انسان از خود دفاع كند ، حد وسط آن است ، كمتر از آن باشد كه انسان به صورت آدم ضعيف توسري خوري در آيد ، حد نقص و تفريط آن است ، و بيشتر از آن باشد كه انسان به صورت فرد مهاجمي در آيد كه مي خواهد توي سر ديگران بزند ، حد افراط آن است . اين قوه نه براي اين است كه انسان توي سر ديگران بزند ، و نه براي اينست كه معطل بماند و از خود دفاع نكند .

يا غريزه جنسي هدفي دارد كه طبق تحقيقاتي كه به عمل آمده تنها بقاء نسل نيست . در حيوانات اينطور است ، ولي در انسان ، زوجي كه با يكديگر زندگي مي كنند ، به تعبير قرآن بايد ودادي بين آنها باشد، مودت و رحمتي باشد ، در حدي كه به اصطلاح اساس يك خانواده به آن پايدار بماند و خانواده منشأ توليد نسل بشود و فرزندان در آن كانون بزرگ شوند . اين يكي از غايات خلقت است . حال اگر غريزه جنسي براي اين منظور به كار رود حد وسط آن است ، زيادتر از آن به كار رود و مسئله تنوع طلبي و به تعبير احاديث " ذواقيت " در كار باشد ، حد افراطش است ، و كمتر از اين حد متعارف نيز نقص آن است .

همينطور است ساير قواي انسان . اين نظريه مي گويد اگر اين - قوا كه حد آنها را با معيار غائيت مي توان شناخت - هر كدام در آن حدي كه بايد ، باشند ، در مجموع روح انسان زيبا مي شود ، و اگر غير از اين باشد ، انسان روحي زشت پيدا مي كند .

فرق اين نظريه با آن نظريه اي كه زيبايي را صفت فعل مي دانست - يعني انسان زيبا مي شود به اعتبار فعلش - اينست كه آن نظر مي گفت كه به حكم سنخيتي كه ميان طالب و مطلوب هست ، طالب زيبا هم زيباست ، ولي اين نظر مي گويدكه نه ، خود روح زيباست ، از روح زيبا فعلي صادر مي شود كه به ناچار زيباست ، معلول آن علت است . پس به يك نظر ، انسان از فعلش زيبايي را كسب مي كند ، و به يك نظر ديگر ، فعل از انسان زيبايي را كسب مي كند .

به هر صورت در اين دو نظريه روي زيبايي تكيه شده و اخلاق از مقوله زيبايي دانسته شده است ، از آن جهت فعل اخلاقي خوب است كه زيباست و انسان داراي غريزه زيبايي است ، غريزه زيبايي هم محدود به زيبايي حسي نيست ، شامل زيبايي عقلي نيز مي شود .

حاكميت روح و عقل

يك نظريه ديگر در اينجا هست و آن نظريه استقلال روح است در مقابل بدن . اين نظريه مبتني بر همان ثنويت روح و بدن است كه انسان حقيقتي است مزدوج از دو جوهر ، يكي به نام نفس و روح ، و ديگري بدن . گو اينكه اين دو جوهر با يكديگر نوعي اتحاد دارند ولي يك ثنويتي هم دارند . كمال روح در اينست كه تحت تأثير بدن نباشد ، يا كمتر تحت تأثير آن باشد ، زيرا روح به عقيده پيروان اين نظريه كمالش را از بالا كسب مي كندو از بالا فيض مي گيرد نه از بدن كه پائين است . و معتقدند كه اگر حالت روح نسبت به قواي بدن به اين شكل باشد كه تعادل ميان همه قوا برقرار باشد ، استقلال روح در مقابل بدن محفوظ است و روح مانند حاكمي مي شود كه رعايايي داشته باشدو اين رعايا را در مقابل يكديگر قرار دهد ، نه اين بر آن پيروز باشد و نه آن براين ، و آن وقت است كه مي تواند خودش مستقل و آزاد و حاكم باشد . ولي همين قدر كه بعضي از رعايا نيرومند و قوي شدند خود او را تحت تأثير قرار مي دهند .

اينها معتقدند كه بهترين حالت كمال روح و نفس در اين است كه كمتر تحت تأثير بدن باشد و هر چه نباشد بهتر ، و براي اينكه روح ، استقلال خود را در مقابل بدن حفظ كند ، بايد ميان همه قوا تعادل برقرار كرده باشد . در اين صورت استكه روح و عقل انسان بر اين قوا حكومت مي كند ، و اما اگر اين تعادل نبود و انسان ، شهوتران شد ، جاه پرست و جاه طلب ، و يا شكم باره و شكم پرست شد ، ديگر حكم روح و عقل نفوذي ندارد بلكه روح تابع شهوات بدني و اسير آنها مي شود. اين نظريه نيز طرفدار تعادل و توازن قواست ، ولي نه به خاطر اينكه زيبائي در اين تعادل و توازن است ، بلكه به خاطر اينكه استقلال روح و حكومت روح و عقل بر بدن فرع بر اين تعادل و توازن است ( و به عبارت ديگر آزادي فرع بر تعادل و توازن است ) و اخلاق متعادل ، يعني اخلاقي كه ناشي از حكومت مطلق عقل بر بدن باشد . قدما جوهر روح انسان را فقط قوه عاقله مي دانستند و بس ، و ساير قوا را مادي و بدني مي دانستند ، حتي قوه خيال را يك قوه بدني مي دانستند و معتقد بودند كه وقتي انسان مي ميرد جوهر روحش كه همان عقلش باشد باقي مي ماندو بقيه قوا تابع بدن هستند و با بدن ، خراب مي شوند . ولي ملاصدرا معتقد است كه چنين نيست . بنابراين نظريه ، اخلاق نه از مقوله محبت است و نه از مقوله زيبايي ، بلكه در واقع از مقوله آزادي عقل و حكومت مستقل عقل است ، و روح اخلاق برمي گردد به حاكميت عقل بر بدن و به آزادي عقل در مقابل قواي بدني . نظر ديگري كه از كانت نقل شده اينست كه اخلاق نه از مقوله محبت است ، نه از مقوله زيبايي و نه مربوط به عقل ، بلكه او معتقد به يك وجدان اصيل اخلاقي است ، به يك حسي و به يك قوه الهام بخشي در انسان كه آن قوه مستقلا بر انسان فرمان مي راند . مي گويد اساسا حس اخلاقي حس جداگانه اي است ، نه به نوع دوستي مربوط است ، نه به زيبايي ، و نه به عقل و فكر ، بلكه خود وجداني است كه به انسان داده شده . پس اين حس خود مقوله مستقلي مي شودغير از اينها ، از مقوله تكليف مي گردد ، ولي يك تكليف ضميري ، تكليفي كه از ضمير انسان ناشي مي شود نه از غير ضمير . نظريه ديگري كه نقل شد نظريه اي بود كه اساسا منكر همه اين حرفهاست ، نه به احساسات نوع دوستي در انسان قائل استكه واقعا بشود غايت فعل انسان منافع غير باشد ، نه به زيبايي معنوي و معقول معتقد است ، نه به عقل مجرد از بدن ، و نه به وجدان اخلاقي ، بلكه به يك فرديت كامل معتقد است و مي گويد انسان اساسا منفعت جو آفريده شده و جز براي منفعت شخصي كاري را انجام نمي دهد ، به او هوشي داده شده و آن هم كارش اينست كه انسان را در اينكه به منافعش از راه بهتر و مطمئن تري برسد رهبري كند ، و وقتي كه هوشياري انسان زياد شد منتهي به فعل اخلاقي يعني فعلي كه در آن نفع اجتماع باشد - گو اينكه ريشه و انگيزه آن نفع فردي است - مي شود ، زيرا انسان به حكم آنكه منفعت جو آفريده شده دنبال منفعت خود است و هميشه كوشش مي كند كه از ميان منافع ، آن منفعتي را كه بهتر است كسب كند ، و از ميان دو ضرر ، ضرر كمتر را متحمل شود ، و همواره در ميان نفع و ضرر در نوسان است كه بهتر نسبي را انتخاب كند. انسان به نيروي هوش در مي يابد كه زندگي اجتماعي ، در خارج كادر اجتماع نمي تواند وجود داشته باشد ، و اگر بخواهد در اجتماع زندگي كند و منافعش تأمين شود بهترين راه اينست كه حقوق و حدود ديگران را محترم شمرد ،يعني كارهايش را آنچنان تنظيم كند كه به نفع ديگران باشد و لااقل ضرر ديگران در آن نباشد ، چون مي داند كه اگر اين كار را بكند ديگران هم با او مقابله به مثل مي كنند ، يعني ديگران هم طوري عمل مي كنند كه نفع او تأمين شود و ضرري به وي نرسد .

بنابراين فعل اخلاقي فعلي است كه ناشي از يك هوش زياد باشد كه هوش انسان او را رهبري كند به اينكه اگر مي خواهي منفعت خود را در حد اعلي به دست آوري بايد آن را در ضمن منفعت اجتماع به دست آوري ، يعني منافع خود را با منافع اجتماع هماهنگ كن ، اگر براي اجتماع كار كني منفعتت بهتر تأمين مي شود . بنابراين نظريه ، اخلاق از مقوله هوش فردي مي شود ، هوشي كه در راه منافع فرد كار مي كند ، يعني هوش فردي تشخيص مي دهد كه منفعت فرد در منفعت اجتماع است . بسياري اين طور فكر مي كنند و از آن جمله است راسل در كتابي تحت عنوان " جهاني كه من مي شناسم " . ايراد بزرگي كه به اين حرف گرفته شده اين است كه هميشه انسان چنين صغرا و كبرايي تشكيل نمي دهد ، در مواردي چنين عمل مي كند كه از ديگران ضعيفتر باشد يا نيرويش مساوي با نيروي ديگران باشد ، اما اگر انسان در شرايطي قرار گيرد كه نيرويش از نيروي ديگران بيشتر باشدو در نتيجه از عدم عكس العمل مؤثر ديگران مطمئن باشد ، چون مقياس نفع رساندنش به ديگران اينست كه منفعت خودش بهتر تأمين شود ، وقتي مي بيند كه اگر حق ديگران را بربايد ، ديگران را استثمار كند و به حدود ديگران تجاوز كند منافعش بهتر تأمين مي شود ، مسلم اين راه را انتخاب مي كند . بنابراين ، اين راه نمي تواند راه صحيح و مطمئني باشد . يعني ممكن است كسي چنين عقيده داشته باشد كه اساسا اخلاق براي بشر غلط است ، ولي اگر مثل راسل مدعي شدكه پايه اي هم براي اخلاق به وجود آورده كه براساس آن مي خواهد مردم را تربيت كند بدون اينكه واقعا اخلاق اجتماعي پيدا كنند ، اين راه ، راه صحيحي نيست .

روش تربيت در مكاتب مختلف

حال با توجه به مكاتب مذكور ، اگر ما بخواهيم افراد و اجتماع را تربيت صحيح اخلاقي بكنيم ، بنابر بعضي مكاتب ، بايد كوشش كنيم كه احساسات نوع دوستانه تقويت شود . اين مكاتب قهرا مي گويند چون ريشه اخلاق احساسات نوع دوستانه است ، بايد اين احساسات را تقويت كرد و موجبات بغض و دشمني را از ميان برد . آنكه معتقد است كه اخلاق از مقوله زيبايي است ، مي گويد بايد حس زيبايي را در بشر تقويت كرد ،و از جمله زيباييهاي اخلاقي تناسب روحي است . آن قولي كه عقيده داشت كه ريشه اخلاق يك وجدان مستقل است معتقد است كه بايد خود وجدان را تربيت كرد ، راهش هم اينست كه هر غريزه اي وقتي كه كار آن را زياد انجام دهيم رشد مي كند ، پس بايد كارهاي خيرخواهانه زياد انجام داد تا آن وجدان تربيت شود . آن كسي كه معتقد به روح مجرد است مي گويد اگر شما بخواهيد پايه صحيحي براي اخلاق به وجود آوريد اين تعليم را به بشر ياد دهيد كه تو روحي داري و بدني ، و كمال روح تو غير از كمال بدن توست ، تو مي ميري و بعد از آنكه مردي روحت باقي مي ماند ، پس اساس تربيت بايد از روح باقي و روح مستقل از بدن آغاز شود . آن كسي هم كه معتقد است كه اخلاق همان هوشياري است مي گويد بايد تعليم داد ، بايد به مردم ياد داد كه منافعشان در اين است كه مصالح اجتماع را رعايت كنند . پس راه تربيت بنابر هر يك از اين مكتبها متفاوت است .

اخلاق مذهبي

مطلب ديگر اين است كه برخي مدعي هستند كه فعل اخلاقي مساوي است با فعل ديني . اين هم مكتبي است . در اين صورت اين حرفها همه اش غلط است ، هر فعلي كه ديني شد اخلاقي است ، وگرنه اخلاقي نيست . حداقل اين است كه بعضي از افعال ديني را در نظر بگيريم ، افعال ديني ئي كه در آنها نفع غير مطرح باشد . ولي بالاخره ريشه اخلاقي بودن فعل ، ديني بودنش است . پس ما نمي توانيم اخلاق علمي ، فلسفي و عقلي داشته باشيم ، فقط و فقط مي توانيم اخلاق مذهبي داشته باشيم . اين البته دو جور مي شود تقرير گردد . يكي آن طور كه معمولا ديگران - مثل ويل دورانت - تقرير مي كنند كه اخلاق قديم اخلاق ديني بود ، به اين ترتيب كه مبتني بر ترس و طمع نسبت به جهان ديگر بود ،مثلا مي گفت : راست بگو و دروغ نگو ، زيرا اگر دروغ بگويي در جهان ديگر عقوبت مي شوي ، امانت به خرج ده تا در جهان ديگر به تو پاداش دهند . اين نظريه خيلي شبيه به نظريه ضد خود - كه نظريه امثال راسل است - مي باشد .

امثال راسل هيچ ريشه اي در روح انسان براي اخلاق قائل نبودند و مي گفتند كه انسان منفعت جو آفريده شده و غير از منفعت جويي نمي تواند راه ديگري انتخاب كند ، و براي انجام كاري كه در او منفعت غير باشد ، بايد از هوشياري او و از همان حس منفعت جويي هوشيارانه اش سود جست كه منفعت تو در اين است كه منفعت ديگري را رعايت كني . اين نظريه هم در حقيقت همين را مي خواهد بگويد كه انسان منفعتجو آفريده شده ، براي اخلاقش هم بايد از همان حس منفعت جوئي او استفاده كردولي نه از راه هوشياري و عقل بلكه از راه ايمان . بايد به او گفت : اي انسان ! تو كه منفعت جو هستي ، جهان ديگري هست ، اگر اين كار را بكني به اين شكل ضرر مي كني ، و اگر كار ديگري را انجام دهي منفعتي بزرگ در جهان ديگر مي بري . پس باز بايد از همان حس منفعت جويانه او استفاده كرد و ضامن اجرا را ترس از جهان ديگر و طمع به جهان ديگر قرار داد . تقرير ديگر اينكه اخلاق ديني نمي خواهد از احساسات منفعت جويانه انسان استفاده كند بلكه مي خواهد از احساسات خداپرستانه اي كه در هر انساني به طور فطري و طبيعي هست استفاده نمايد .

مذهب پشتوانه اخلاق

حقيقت اين است كه غالب اين نظريات را مي توانيم از يك نظر درست و از يك نظر نادرست بدانيم . همه اينها آن وقت درست اند كه يك حقيقت اعتقاد مذهبي پشت سر آنها باشد . خدا سرسلسله معنويات استو هم پاداش دهنده كارهاي خوب . احساسات نوع پرستانه كه خود امري معنوي است ، وقتي در انسان ظهور و بروز مي كند كه انسان در جهان ، معنويتي قائل باشد . يعني وقتي كه انسان به خدايي معتقد باشد مي تواند انسانها را دوست داشته باشدو اين احساسات نوع دوستانه در او ظهور و بروز داشته باشد . اعتقاد مذهبي پشتوانه مباني اخلاقي است . آن كسي كه مي گويد اخلاق از مقوله زيبايي است ، و زيبايي را هم زيبايي معقول و معنوي مي داند [ بايد توجه داشته باشد كه ] اساسا تا ما به يك حقيقت و زيبائي مطلق معقول و معنوي به نام خدا قائل نباشيم نمي توانيم به يك زيبايي معنوي ديگر معتقد باشيم ، يعني زيبايي معنوي روح يا زيبايي معنوي فعل ، آن وقت معني پيدا مي كند كه ما به خدايي اعتقاد داشته باشيم . اگر خدايي نباشد . اين معني ندارد كه فعل فقط در دنيا خوب و زيبا باشد ، و اساسا فعل زيبا يعني فعل خدايي ، فعلي كه گوئي پرتوي از نور خدا در آن هست . وجدان اخلاقي كه كانت مي گويد نيز تا انسان اعتقاد به خدا نداشته باشد براي انسان معني پيدا نمي كند .

همه اينها به آدم مي گويد حق اين است ، حقيقت اين است . خوب اگر غير از ماده چيز ديگري نباشد ، اصلا حق و حقيقت معني ندارد . همچنين اگر اعتقاد به معاد باشد نظريه هوشياري خوب كار مي كند . انسان به قول او منفعت جو آفريده شده و جز منفعت خود را نمي خواهد ، حساب مي كند كه در آخر كار سود در كدام طرف است . اگر اعتقاد به عدل نهائي باشد ، اين حس ضامن اجراي خوبي است ، ولي وقتي اين اعتقاد نباشد و هر چه هست در همين دنيا باشد ، انسان تحت شرايطي معتقد مي شود كه نفعم در اين استكه نفع ديگران را ضميمه خود كنم . پس اين نظريه هم آن نتيجه نهايي را آنوقت مي دهد كه اعتقاد به خدا و عدل الهي در كار باشد .

تعريف فعل اخلاقي

بنابراين تمام اين نظريات در واقع پا در هواست مگر آنكه بر مبناي اعتقاد مذهبي و اعتقاد به خدا قرار گيرد . اگر بر مبناي اعتقاد به خدا قرار گيرد همه اينها را مي توان قبول كرد و همه را مي توان گفت درست است ، و ضرورتي هم ندارد كه ما فعل اخلاقي را محدود به يكي از اينها بدانيم ، مي گوئيم فعل اخلاقي آن فعلي است كه هدف از آن ، منافع مادي و فردي نباشد ، خواه انسان آن را به خاطر احساسات نوع دوستي انجام دهد ، خواه به خاطر زيبايي فعل ، خواه به خاطر زيبايي روح خود ، خواه به خاطر استقلال روح و عقل خويش ، و خواه به خاطر هوشياري . همين قدر كه " خودي " و منفعت فردي در كار نبود ( البته آن نظريه آخر كمي مخدوش مي شود ) فعل ، اخلاقي است .

بنابراين ضرورتي ندارد كه ما به يكي از آن مكتبها بپيونديم و " ليس الا " بگوئيم و برويم سوي مكتبي كه روي محبت يا زيبايي و يا عقل مجرد بنا شده است . نه ، فعل اخلاقي آن فعلي است كه هدف از آن جلب منافع مادي و دنيايي نباشد ، خواه اثري كه از آن در اين دنيا ناشي مي شود رسيدن نفع به غير باشد و خواه هر چيز ديگري . بنابراين در اصول تربيتي ، آن ريشه اصلي كه بايد آن را آبياري كرد همان اعتقاد به خداست ، و در پرتو اعتقاد به خدا ، هم بايد احساسات نوع دوستانه را تقويت كرد ، هم حس زيبايي را پرورش داد ، هم اعتقاد به روح مجرد و عقل مجرد و عقل مستقل از بدن را تقويت كرد و هم حتي از حس منفعت جوئي انسان استفاده كرد همان طور كه اين كار را در اديان كرده اند . در اديان مي بينيدكه از حس منفعت جويي بشر و نيز از حس فرار از ضرر او ، به نفع اخلاق بشر استفاده شده است . اين بحث ما كه به منزله متمم دومي براي بحث دو جلسه پيش ما بود تمام شد .

بررسي نظريه نسبيت اخلاق

بسم الله الرحمن الرحيم صحبت امروز ما درباره مسئله نسبيت اخلاق است . بايد به اين صورت سؤال كرد كه آيا اخلاق ، مطلق است يا نسبي ؟ يعني اگر يك خوي يا خصلت و يا يك فعل به عنوان اخلاقي توصيه مي شود، آيا اين ، امر مطلقي است ؟ يعني يك خصلت كه اخلاقي هست ، براي همه وقت و براي همه كس و در همه شرايط ، اخلاقي است ؟ و يا يك فعل كه آن را فعل اخلاقي مي ناميم ، نسبت به همه افراد و در همه شرايط و در همه زمانها فعل اخلاقي است آنچنانكه مثلا مي گوئيمعدد 4 دو برابر عدد 2 است ؟ يا اينكه نه ، نسبي است ؟ اگر گفتيم نسبي است ، يعني هيچ خصلتي و هيچ خويي را و همچنين هيچ فعلي را به عنوان فعل اخلاقي نمي توان به طور مطلق توصيه كرد و آن را در همه زمانها و در همه مكانها و در همه شرايط و براي همه افراد صادق دانست . اين مسئله ، بالخصوص براي ما به موجب وابستگي مان به اسلام لازم است طرح شود ، زيرا دين مقدس اسلام - همانطور كه علماي قديم ما گفته اند - مجموعه دستورهايش سه بخش اساسي است : يك بخش ، عقليات يا فكريات است كه از آنها به " اصول عقايد " تعبير مي شود . بخش دوم نفسيات است كه از آنها به " اخلاق " تعبير مي گردد. و بخش سوم بدنيات يا فعليات است كه از آنها به " احكام " تعبير مي شود . بخش " اخلاق " بخش فوق العاده مهمي است . در خود قرآن كريم ، يك سلسله توصيه ها و دستورها ، دستورهاي اخلاقي است ،و از طرفي مي دانيم كه دين اسلام خصوصيتي دارد و آن مسئله خاتميت و مسئله جاودانگي است و اين امر ملازم است با اينكه ما اخلاقيات را مطلق بدانيم يا لااقل به صورت سؤال مطرح كنيم كه آيا اينكه دستورهاي اسلام در اين باب جنبه جاودانگي دارد ، لازمه اش اينست كه ما اخلاق را مطلق بدانيم يا اين امر با نسبيت اخلاق هم سازگار است ؟ اولا ما بايد مطلب را حل كنيم كه اخلاق ، مطلق است يا نسبي ، و بعد برويم سراغ اسلام و ببينيم دستورهاي اسلام درباره اخلاق چگونه است ، آيا مطلق است يا نسبي ؟ اين مسئله بستگي زيادي دارد با مسئله پيشين درباب معيار فعل اخلاقي . بنابر بعضي از آن نظريات ، اخلاق مطلق است نه نسبي . و بنابر بعضي ديگر اخلاق نسبي است . ما يك يا دو نظريه را كه در آنجا بايد ذكر مي كرديم ذكر نكرديم . ابتدا آنها را ذكر مي كنيم و بعد اين مسئله را توضيح مي دهيم .

پسند

برخي اساسا معتقدند كه هيچ معياري براي اخلاقي بودن [ يك فعل ] خارج از خود انسان وجود ندارد ، يعني خارج از پسند و انتخاب خود انسان معياري براي اخلاقي بودن وجود ندارد . حتما شنيده ايد كه از قديم - از دوره يونان - بوده اند انديشمنداني كه مي گفته اند مقياس همه چيز انسان است ، و اين را در مورد علم و فلسفه و حقيقت هم مي گفتند كه معيار واقعيت و حقيقت نيز انسان و تشخيص انسان است ،يعني يك حق واقعي وجود ندارد ، حق واقعي همان است كه انسان تشخيص مي دهد ، اگر چيزي را تشخيص داد كه حق است ، حق است ، و اگر تشخيص داد باطل است ، باطل است . درست نظير عقيده اي كه بعضي از متكلمين اسلامي به نام " معتزله " درباب اجتهاد داشتند كه هر مجتهدي ، هر چه را كه اجتهاد بكند حقيقت همان استكه او اجتهاد كرده ، و اجتهاد خطا ندارد ، حق همان است كه اين مجتهد آن را اجتهاد مي كند ، و بنابراين اگر ده مجتهد ده جور اجتهاد بكنند ، حق ده جور است . نقطه مقابل آنها " مخطئه " بودند كه مي گفتند : نه ، حق يك چيز بيشتر نيست ، اجتهاد ممكن است مطابق با واقع و مفيد باشدو ممكن است برخلاف واقع باشد . يونانيها هم درباره " حقيقت " اين حرف را زدند و گفتند معيار حقيقت ، انسان است ، نه اين است كه حقيقت معيار انسان است ، انسان معيار حقيقت است . بحث يونانيها راجع به حقيقت و واقعيت بود ، راجع به علوم نظري بود ، يعني راجع به آنچه هست .

پس اگر ما مي گفتيم مثلا خدا هست ، مي گفتند چون اين انسان مي گويد خدا هست پس هست ، و اگر ديگري مي گفت خدا نيست ، مي گفتند نيست چون اين گفته نيست . اين بحث نظري است . ولي يك نظريه درباب اخلاق در دوره هاي جديد پيدا شده كه درباب حقيقت اين حرف را نمي زنند بلكه درباب اخلاق اين سخن را مي گويند . اخلاق با حقيقت اين فرق را دارد كه حقيقت مربوط است به آنچه كه هست و اخلاق مربوط است به آنچه كه بايد باشد . گفته اند : درباره آنچه كه بايد باشد ، يا به عبارت ديگر درباره خير اخلاقي و شر اخلاقي هيچ معياري جز پسند انسان در كار نيست .

و اضافه كرده اند كه مراد ما از اخلاق خوب اخلاق پسنديده است ( 1 ) . مي گويند معيار اين است كه چه اخلاقي محمود يعني مورد پسند است . هر خلقي كه مورد پسند بود آن خلق خوب است . ولي پسند متغير است و در طول زمان پسندها تغيير مي كنند . وقتي پسند تغيير كرد ، خود اخلاق حميده طبعا تغيير مي كند .

فلان خلق يك زماني محمود و مورد پسند عموم بود ، پس خوب بود ، بعد در زمان ديگر همان خلق نامحمود شد و خلق ديگري كه ضد آن بود محمود شد . اين نوسانات و تغييرات كه يك خلق در يك زمان مورد پسند است و در زمان ديگر مورد پسند نيست ، براساس تكامل است و منشأ اينها روح زمان و به عبارت ديگر روح اجتماع است .

روح زمان

هگل يك حرفي دارد كه به نام روح زمان نقل مي شود . او معتقد است كه تكامل ، ناموس اين جهان است . روح زمان هميشه جامعه را به پيش مي برد ، اين روح كه به منزله روح اجتماع است ، براي اينكه جامعه را به جلو ببرد ، روي فكرها و پسندها اثر مي گذارد ، يعني روح زمان آن خلق و خوئي را به اصطلاح الهام مي كند و مورد پسند قرار

1. در عربي هم اخلاق حميده يا محموده كه ترجمه پسنديده است گفته مي شود.

/ 130