لذات مادي و لذات معنوي - تعلیم و تربیت در اسلام نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

تعلیم و تربیت در اسلام - نسخه متنی

مرتضی مطهری

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
لیست موضوعات
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

كه هست بيابد ، كرامت و عزت را مي يابد . اينها چيزهايي بود كه به عنوان تأييد آنچه كه در جلسات گذشته گفتيم آورديم .

لذات مادي و لذات معنوي

در تكميل اين مطلب بايد بگويم مسئله اي از قديم براي بشر مطرح بوده به نام ماده و معنا . امور را تقسيم مي كرده اند به امور مادي و امور معنوي فعلا مقصود از امور معنوي امور مجرد ماوراء الطبيعه ( خدا و فرشتگان و غيره ) نيست ، در متن همين زندگي دنيايي انسان ، دو سلسله مسائل وجود دارد : . 1 مادي . 2 معنوي ، و يكي از تفاوتهاي انسان و حيوان در همين است كه در متن زندگي انسان مسائلي مطرح است كه محسوس و ملموس نيست ، داراي حجم و وزن نيست ولي وجود دارد ،مثل همين چيزهايي كه ذكر شد . هميشه براي بشر اين مسئله مطرح بوده كه آزادگي چيست .




  • قرار در كف آزادگان نگيرد مال
    نه صبر در دل عاشق نه آب در غربال



  • نه صبر در دل عاشق نه آب در غربال
    نه صبر در دل عاشق نه آب در غربال



آنچه كه بشر برايش ارزش و قيمت قائل بوده منحصر به امور مادي و جسماني ، امور محسوس ، اموري كه حجمي دارد و وزني ، و به اصطلاح مشت پركن است نيست . آب و نان براي انسان با ارزش است ولي چيزهاي ديگري هم ارزش دارد ، مثل آزادگي ، آزادي اجتماعي و آزادي عقيده . آزادي عقيده براي انسان يك ارزش خاصي دارد كه من هر عقيده اي را كه دلم مي خواهد اختيار كنم و بعد هم در عقيده خودم آزاد باشم ، يعني كسي به خاطر عقيده ام مزاحم من نشود . علماي قديم اينها را به همين تعبير " امور معنوي " بيان مي كردند . انسان از نيل به اهداف مادي خود لذت مي برد ، و از نيل به اهداف معنوي خود نيز لذت مي برد ، و لهذا لذتهاي انسان دو گونه مي شود : لذتهاي مادي و لذتهاي معنوي .

متقابلا رنجهاي انسان هم دو گونه مي شود كه از نرسيدن به هدفهاي مادي يا معنوي ، و يا از رسيدن به ضد آنها حاصل مي شود . رنجهاي مادي و رنجهاي معنوي . در روان شناسي هم چنين تفسير مي كنند ، مي گويند : لذات مادي و لذات معنوي ، و آلام و رنجهاي مادي و آلام و رنجهاي معنوي ، و ميان اينها فرق مي گذارند كه مثلا لذات و آلام مادي ، عضوي است ، يعني به يك عضو خاص بستگي دارد ، و به علاوه با يك عامل مادي خارجي ارتباط دارد، يعني در اثر تلاقي و تماس با يك عامل خارجي پيدا مي شود ، مثل لذت خوردن كه اولا به عضو بستگي دارد ، يعني انسان آن را در يك عضو معين احساس مي كند ، در ذائقه اش احساس مي كند و مثلا در كف دستش احساس نمي كند ،و به علاوه شيئي بايد باشد كه روي زبان انسان قرار گيرد تا اين فعل و انفعال ايجاد شود و لذت دست دهد . اما لذتهاي معنوي اولا به عضو بستگي ندارد ، محل ندارد ، نمي شود يك جايي را نشان داد كه اينجا محل اين لذت است ،و ثانيا موكول به اين نيست كه عاملي از خارج با انسان تلاقي پيدا كند . بسا هست خود يك فكر به انسان لذت مي دهد ، مثل لذت افتخاري كه به برنده يك مسابقه دست مي دهد . فرض كنيم يك كسي به عنوان بهترين هنرمند يا نويسنده شناخته مي شود ، اطلاع پيدا مي كند كه در فلان جا از او ستايش كرده اند ، در خود احساس لذت مي كند . ( نبايد گفت كه اين هم عامل خارجي دارد و او شنيده . اين شنيدن وسيله اطلاع اوست . لذتش لذت گوش نيست مثل لذتي كه از موسيقي مي برد ) . اين لذت در كجاست ؟ در باصره است ؟ در سامعه ؟ ذائقه ؟ نه ، او با تمام وجود و در تمام وجود احساس لذت مي كند ، بدون اينكه بتواند نقطه اي را نشان دهديا لااقل بتواند فعلا احساس كند كه اين ، آن نقطه است كه دارد لذت مي برد . به هر حال امور مادي و امور معنوي براي انسان مطرح بوده . فلاسفه اعتقاد دارند كه لذات سه قسم است : . 1 لذات جسمي . 2 لذات عقلي . 3 لذات واسطه يا وهمي كه دسته اخير در مقابل لذات عقلي حقير است و انسان بايد به دنبال لذات عقلي باشدنه وهمي . اينست كه در دستورهاي اخلاقي آنها لذات جسمي تقريبا محكوم است يعني تشويق نمي شود ، ولي به طور قطع لذات وهمي جزء لذات جسمي و حسي نيستند .

ريشه ارزش

اينجا مسئله ديگري طرح مي شود : بشر كه اين امور را مي خواهد و به آنها علاقه دارد پس ناچار براي آنها يك ارزشي قائل است . ارزش همين است كه ما در اصطلاح خودمان مي گوئيم : قيمت ، بها . حالا ارزش از كجا پيدا مي شود

باشد ، و از طرف ديگر رايگان نباشد يعني به سادگي در دسترس او نباشد ، و قابل انحصار هم باشد ، اينجا ارزش پيدا مي شود . هوا ارزش ندارد . چرا ؟ زيرا اولا رايگان است ، يعني به اندازه اي كه همه از آن استفاده كنند وجود دارد ، و ثانيا قابل مالكيت و انحصار نيست . ولي در مورد زمين [ چنين نيست ] عده اي زمينها را به خود اختصاص مي دهند و ديگران را محروم مي كنند ، و از اينجا ارزش به وجود مي آيد . امور معنوي هم به همين دليل ارزش پيدا مي كند .

و فرض اينست كه به همان دليلي كه انسان بالفطرش به سوي امور مادي كشش دارد كه دليل آن جز خلقت چيز ديگري نيست به امور معنوي هم كشش دارد . اين است كه ما امور معنوي را داراي ارزش مي دانيم ولي ارزش معنوي . مسئله " انسانيت " به اين دليل مطرح مي شود كه ارزشهاي معنوي از مختصات انسان است و ارزشهاي مادي از مختصات انسان نيست . انسانيت هر انساني به اينست كه ارزشهاي معنوي در او نيرومند باشد ، و به هر مقدار كه او بيشتر پايبند ارزشهاي معنوي باشد ما او را در انسانيت كاملتر مي شماريم .

قدماي ما كه اين مسائل را به اين شكل طرح مي كردند روي يك سلسله مباني طرح مي كردند كه قهرا به بن بستي هم برخورد نمي كرد ، ولي امروز فرنگي ها اين مسئله را به شكل ديگري طرح كرده اند و به همين دليل دچار بن بست شده است ،هم خودشان به بن بست رسيده اند و هم بشريت را دچار بن بست كرده اند . آمده اند ميان امور مادي و امور معنوي و نيز ميان منفعت و ارزش تفكيك كرده اند ، گفته اند يك چيزهايي براي انسان نافع است ، و يك چيزهايي براي انسان نافع نيست ولي انسان براي آنها ارزش قائل است . دسته اول امور مادي است . دسته دوم با وجودي كه مثل دسته اول نافع نيست ولي انسان براي آنها ارزش قائل است . چرا ؟ چطور چيزي كه با واقعيت وجود انسان ارتباط ندارد و كمال افزا به انسان نيست و انسان با لذات جوياي آن نمي باشد براي انسان ارزش دارد ؟ ! ريشه ارزشها را چگونه ارائه مي دهند ؟ ! وقتي من چيزي برايم نافع استدنبالش مي روم ، ولي يك چيزي كه اساسا براي خير من ، براي سعادت من ، براي كمال من هيچ نفعي ندارد من ارزش برايش قائل باشم ؟ ! و بعد هم براي من كمال انساني شمرده شود و ديگران بيايند آن را تحسين كنند ؟ ! يك امور فرضي و خيالي و قراردادي .

علت اينست كه اينها نمي خواستند ميان ماده و معنا تفكيك كنند ، يعني نخواستند در مقابل ماده به معنايي قائل شوند ، و نخواستند براي واقعيت انسان يك معنويتي قائل شوند ، و بگويند آدم شكم دارد ، يك ماوراء شكم هم دارد ، براي آنچه كه شكمش نياز دارد ارزش قائل است ،براي آنچه هم كه ماوراء شكمش نياز دارد ارزش قائل است . آنها نمي خواستند ماوراء اين قوه مادي قوه ديگري قائل شوند . ديده اند ظاهرا براي انسان جز اين بنيه مادي چيز ديگري نيست ، آنچه را كه براي بنيه ماديش مفيد است به حساب آورده اند ، ولي [ گفته اند ] چيزي كه براي بنيه ماديش مفيد نيست خواستنش ضد منطق است ، و آنگاه اسم گذاري كرده اند كه انسان براي اين دسته امور ارزش قائل است ، حال ريشه اين ارزش چيست ؟ جواب ندارد . بعضي آمده اند گفته اند ما به كار خودمان ارزش مي دهيم ، ما خود ، ارزش را مي آفرينيم . مگر ارزش ، آفريدني و قراردادي است ؟ ! چيزي كه ما مي توانيم بيافرينيم قراردادها و اعتبارهاست . مگر اين يك امر قراردادي است كه ما بي جهت براي چيزي ارزش بيافرينيم ؟ ! ارزش و منفعت هر دو از يك مقوله اند ، يعني از يك جهت يك جور هستند ، هر دو با واقعيت انسان ارتباط دارند ، يعني انسان به دنبال خير و كمال خود مي رود و چاره اي از اين ندارد. منتها انسان تنها اين بنيه مادي نيست ، خير مادي براي او نوعي ارزش دارد . خير معنوي نوعي ديگر . ما بجاي اينكه بگوئيم منفعت و سود و ارزش ، مي گوئيم ماده و معنا ، يا ارزش مادي و ارزش معنوي ، و حرف منطقي همين است ،و اينكه دنياي امروز را دنياي تزلزل ارزشها ناميده اند براي اين است كه هم مي خواهند ريشه ارزشها را بزنند و هم مي خواهند ارزش را به بشر بدهند ، و اين تناقض است . ريشه ارزشها را با آن نوع انسانشناسي كه دارند زدند .

وقتي با يك نظريه ماترياليستي به انسان نگاه مي كنند و انسان را صرفا همين بنيه مادي مي دانند ، اخلاق و ارزشهاي معنوي و اصالت بشر و انسانيت ، همه بي معني است . وقتي انسان حداكثر اينست كه ماده پيچيده تري از ماده هاي ديگر است ، ديگر شرافت يعني چه ؟ ! آپولو كه مي گويند پنج ميليون جزء و قطعه دارد كه اينها را به هم پيوند كرده اند ، با يك كرسيچه كه چهارتكه بيشتر نيست قابل مقايسه نيست ولي آيا براي آپولو حيثيت و شرافت قائليد آنطور كه براي يك انسان ارزش و حيثيت قائل هستيد ؟ نه، آن هيچ فرقي با ماده هاي ديگر نمي كند ، فقط پيچيده تر است . اگر ما انسان را يك ماشين عظيم بدانيم ، چنانچه اين ماشين به اندازه دنيا هم باشد باز ارزش ندارد . اين است كه ريشه آن چيزهايي را كه خودشان نام آنها را ارزشها گذاشته اند - يا آن چيزي كه ما نامش را معنويت گذاشته ايم - زده اند . ما ماده و معنا را تفكيك نمي كنيم و نمي گوئيم كه كسي بي منطق چيزي را مي خواهد ، بلكه مي گوئيم [ خواستن ] هر دو يك نوع منطق دارد ، محال است كه انسان ، بي منطق دنبال چيزي برود .

خودشناسي ريشه الهامات اخلاقي

حال كه اين مطلب دانسته شد ، به فلسفه آن چيزي كه در اسلام روي آن زياد تكيه شده است خوب پي مي بريم . ديديم كه وقتي مي خواهند انسان را به اخلاق حسنه - يا به قول امروزي ها به ارزشهاي عالي انساني - سوق دهند ، او را به يك نوع درون نگري متوجه مي كنند كه خودت را ، آن خود عقلاني را ، آن حقيقت وجودي خودت را با درون نگري كشف كن ، آنگاه احساس مي كني كه شرافت خودت را دريافته اي . وقتي انسان را به باطن ذاتش سوق مي دهند ، وقتي انسان خودش را مي بيند [ شرافت و كرامت خويش را احساس مي كند ] . اين ديگر درس نمي خواهد ، از همين جا الهام مي گيرد . يعني احساس مي كند كه پستي و دنائت با اين جوهر عالي سازگار نيست ، قلب ماهيت كردن ، دروغ گويي و نفاق با آن سازگار نيست ، فحشاء با آن سازگار نيست . اينست كه انسان با نوعي معرفة النفس ، با توجه به نفس ، الهامات اخلاقي را دريافت مي كند ، و اين الهامات اينطور نيست كه حتما يك كسي درسي به گوش انسان گفته باشد بلكه همان درك " خود " كافي استبراي اين دستور كه انسان اين كار را بايد بكند و آن كار را نبايد بكند . و اينست معني و نفس و ما سويها ، فالهمها فجورها و تقويها ، قد افلح من زكيها و قد خاب من دسيها ( 1 ) .

عذاب و رضايت وجدان

معني وجدان و الهامات وجداني همين جا كاملا دانسته مي شود : تذكر نفس ، توجه به خود ، و با توجه به خود ، درك كردن اينكه چه چيزي ملايم و مناسب با اين گوهر و جوهر است و چه چيزي متضاد با اوست ، و همين حالتي كه [ به نام عذاب وجدان ] در همه مردم كم و بيش وجود دارد. اين مسئله " عذاب وجدان " در بشر چيست ؟ مسئله " رضايت وجدان " چيست ؟ واقعا انسان وقتي يك كارهاي خاصي را انجام مي دهد ، در عمق وجدان خويش راضي است و براي خود موفقيت مي داند كه اين كار را كرده ، و وقتي يك سلسله كارهاي ديگر را مرتكب مي شود ، در عمق وجدان خود چنان ناراضي است و چنان يك قوه اي او را سركوفت و رنج مي دهد و ناراحت مي كند كه از هر زندان خارجي بدتر است . چقدر از جاني ها بوده اند كه خودشان به پاي ميز محاكمه آمده اند و گفته اند مرا بكشيد ، من مستحق كشتن هستم . اين چه احساسي استدر انسان كه انسان نتواند خودش را تحمل كند ؟ ! اغلب جانيها همين طور هستند . در همين داستان كربلا مي خوانيم كه بسيار نادم و دچار كابوس بودند . يكي از آنها به پرده كعبه آويخته بوده كه " خدايا مرا بيامرز اگر چه مي دانم كه نمي آمرزي " . اين جز وجدان او چه بوده ؟ خلبان هيروشيما عاقبت ، كارش به دارالمجانين كشيد . اين الهام فجور و تقوا ناشي از

1. سوره شمس ، آيات 7 تا . 10 .

/ 130