لذات مادي و لذات معنوي
در تكميل اين مطلب بايد بگويم مسئله اي از قديم براي بشر مطرح بوده به نام ماده و معنا . امور را تقسيم مي كرده اند به امور مادي و امور معنوي فعلا مقصود از امور معنوي امور مجرد ماوراء الطبيعه ( خدا و فرشتگان و غيره ) نيست ، در متن همين زندگي دنيايي انسان ، دو سلسله مسائل وجود دارد : . 1 مادي . 2 معنوي ، و يكي از تفاوتهاي انسان و حيوان در همين است كه در متن زندگي انسان مسائلي مطرح است كه محسوس و ملموس نيست ، داراي حجم و وزن نيست ولي وجود دارد ،مثل همين چيزهايي كه ذكر شد . هميشه براي بشر اين مسئله مطرح بوده كه آزادگي چيست .
قرار در كف آزادگان نگيرد مال
نه صبر در دل عاشق نه آب در غربال
نه صبر در دل عاشق نه آب در غربال
نه صبر در دل عاشق نه آب در غربال
ريشه ارزش
اينجا مسئله ديگري طرح مي شود : بشر كه اين امور را مي خواهد و به آنها علاقه دارد پس ناچار براي آنها يك ارزشي قائل است . ارزش همين است كه ما در اصطلاح خودمان مي گوئيم : قيمت ، بها . حالا ارزش از كجا پيدا مي شودباشد ، و از طرف ديگر رايگان نباشد يعني به سادگي در دسترس او نباشد ، و قابل انحصار هم باشد ، اينجا ارزش پيدا مي شود . هوا ارزش ندارد . چرا ؟ زيرا اولا رايگان است ، يعني به اندازه اي كه همه از آن استفاده كنند وجود دارد ، و ثانيا قابل مالكيت و انحصار نيست . ولي در مورد زمين [ چنين نيست ] عده اي زمينها را به خود اختصاص مي دهند و ديگران را محروم مي كنند ، و از اينجا ارزش به وجود مي آيد . امور معنوي هم به همين دليل ارزش پيدا مي كند .و فرض اينست كه به همان دليلي كه انسان بالفطرش به سوي امور مادي كشش دارد كه دليل آن جز خلقت چيز ديگري نيست به امور معنوي هم كشش دارد . اين است كه ما امور معنوي را داراي ارزش مي دانيم ولي ارزش معنوي . مسئله " انسانيت " به اين دليل مطرح مي شود كه ارزشهاي معنوي از مختصات انسان است و ارزشهاي مادي از مختصات انسان نيست . انسانيت هر انساني به اينست كه ارزشهاي معنوي در او نيرومند باشد ، و به هر مقدار كه او بيشتر پايبند ارزشهاي معنوي باشد ما او را در انسانيت كاملتر مي شماريم .قدماي ما كه اين مسائل را به اين شكل طرح مي كردند روي يك سلسله مباني طرح مي كردند كه قهرا به بن بستي هم برخورد نمي كرد ، ولي امروز فرنگي ها اين مسئله را به شكل ديگري طرح كرده اند و به همين دليل دچار بن بست شده است ،هم خودشان به بن بست رسيده اند و هم بشريت را دچار بن بست كرده اند . آمده اند ميان امور مادي و امور معنوي و نيز ميان منفعت و ارزش تفكيك كرده اند ، گفته اند يك چيزهايي براي انسان نافع است ، و يك چيزهايي براي انسان نافع نيست ولي انسان براي آنها ارزش قائل است . دسته اول امور مادي است . دسته دوم با وجودي كه مثل دسته اول نافع نيست ولي انسان براي آنها ارزش قائل است . چرا ؟ چطور چيزي كه با واقعيت وجود انسان ارتباط ندارد و كمال افزا به انسان نيست و انسان با لذات جوياي آن نمي باشد براي انسان ارزش دارد ؟ ! ريشه ارزشها را چگونه ارائه مي دهند ؟ ! وقتي من چيزي برايم نافع استدنبالش مي روم ، ولي يك چيزي كه اساسا براي خير من ، براي سعادت من ، براي كمال من هيچ نفعي ندارد من ارزش برايش قائل باشم ؟ ! و بعد هم براي من كمال انساني شمرده شود و ديگران بيايند آن را تحسين كنند ؟ ! يك امور فرضي و خيالي و قراردادي .علت اينست كه اينها نمي خواستند ميان ماده و معنا تفكيك كنند ، يعني نخواستند در مقابل ماده به معنايي قائل شوند ، و نخواستند براي واقعيت انسان يك معنويتي قائل شوند ، و بگويند آدم شكم دارد ، يك ماوراء شكم هم دارد ، براي آنچه كه شكمش نياز دارد ارزش قائل است ،براي آنچه هم كه ماوراء شكمش نياز دارد ارزش قائل است . آنها نمي خواستند ماوراء اين قوه مادي قوه ديگري قائل شوند . ديده اند ظاهرا براي انسان جز اين بنيه مادي چيز ديگري نيست ، آنچه را كه براي بنيه ماديش مفيد است به حساب آورده اند ، ولي [ گفته اند ] چيزي كه براي بنيه ماديش مفيد نيست خواستنش ضد منطق است ، و آنگاه اسم گذاري كرده اند كه انسان براي اين دسته امور ارزش قائل است ، حال ريشه اين ارزش چيست ؟ جواب ندارد . بعضي آمده اند گفته اند ما به كار خودمان ارزش مي دهيم ، ما خود ، ارزش را مي آفرينيم . مگر ارزش ، آفريدني و قراردادي است ؟ ! چيزي كه ما مي توانيم بيافرينيم قراردادها و اعتبارهاست . مگر اين يك امر قراردادي است كه ما بي جهت براي چيزي ارزش بيافرينيم ؟ ! ارزش و منفعت هر دو از يك مقوله اند ، يعني از يك جهت يك جور هستند ، هر دو با واقعيت انسان ارتباط دارند ، يعني انسان به دنبال خير و كمال خود مي رود و چاره اي از اين ندارد. منتها انسان تنها اين بنيه مادي نيست ، خير مادي براي او نوعي ارزش دارد . خير معنوي نوعي ديگر . ما بجاي اينكه بگوئيم منفعت و سود و ارزش ، مي گوئيم ماده و معنا ، يا ارزش مادي و ارزش معنوي ، و حرف منطقي همين است ،و اينكه دنياي امروز را دنياي تزلزل ارزشها ناميده اند براي اين است كه هم مي خواهند ريشه ارزشها را بزنند و هم مي خواهند ارزش را به بشر بدهند ، و اين تناقض است . ريشه ارزشها را با آن نوع انسانشناسي كه دارند زدند .وقتي با يك نظريه ماترياليستي به انسان نگاه مي كنند و انسان را صرفا همين بنيه مادي مي دانند ، اخلاق و ارزشهاي معنوي و اصالت بشر و انسانيت ، همه بي معني است . وقتي انسان حداكثر اينست كه ماده پيچيده تري از ماده هاي ديگر است ، ديگر شرافت يعني چه ؟ ! آپولو كه مي گويند پنج ميليون جزء و قطعه دارد كه اينها را به هم پيوند كرده اند ، با يك كرسيچه كه چهارتكه بيشتر نيست قابل مقايسه نيست ولي آيا براي آپولو حيثيت و شرافت قائليد آنطور كه براي يك انسان ارزش و حيثيت قائل هستيد ؟ نه، آن هيچ فرقي با ماده هاي ديگر نمي كند ، فقط پيچيده تر است . اگر ما انسان را يك ماشين عظيم بدانيم ، چنانچه اين ماشين به اندازه دنيا هم باشد باز ارزش ندارد . اين است كه ريشه آن چيزهايي را كه خودشان نام آنها را ارزشها گذاشته اند - يا آن چيزي كه ما نامش را معنويت گذاشته ايم - زده اند . ما ماده و معنا را تفكيك نمي كنيم و نمي گوئيم كه كسي بي منطق چيزي را مي خواهد ، بلكه مي گوئيم [ خواستن ] هر دو يك نوع منطق دارد ، محال است كه انسان ، بي منطق دنبال چيزي برود .خودشناسي ريشه الهامات اخلاقي
حال كه اين مطلب دانسته شد ، به فلسفه آن چيزي كه در اسلام روي آن زياد تكيه شده است خوب پي مي بريم . ديديم كه وقتي مي خواهند انسان را به اخلاق حسنه - يا به قول امروزي ها به ارزشهاي عالي انساني - سوق دهند ، او را به يك نوع درون نگري متوجه مي كنند كه خودت را ، آن خود عقلاني را ، آن حقيقت وجودي خودت را با درون نگري كشف كن ، آنگاه احساس مي كني كه شرافت خودت را دريافته اي . وقتي انسان را به باطن ذاتش سوق مي دهند ، وقتي انسان خودش را مي بيند [ شرافت و كرامت خويش را احساس مي كند ] . اين ديگر درس نمي خواهد ، از همين جا الهام مي گيرد . يعني احساس مي كند كه پستي و دنائت با اين جوهر عالي سازگار نيست ، قلب ماهيت كردن ، دروغ گويي و نفاق با آن سازگار نيست ، فحشاء با آن سازگار نيست . اينست كه انسان با نوعي معرفة النفس ، با توجه به نفس ، الهامات اخلاقي را دريافت مي كند ، و اين الهامات اينطور نيست كه حتما يك كسي درسي به گوش انسان گفته باشد بلكه همان درك " خود " كافي استبراي اين دستور كه انسان اين كار را بايد بكند و آن كار را نبايد بكند . و اينست معني و نفس و ما سويها ، فالهمها فجورها و تقويها ، قد افلح من زكيها و قد خاب من دسيها ( 1 ) .عذاب و رضايت وجدان
معني وجدان و الهامات وجداني همين جا كاملا دانسته مي شود : تذكر نفس ، توجه به خود ، و با توجه به خود ، درك كردن اينكه چه چيزي ملايم و مناسب با اين گوهر و جوهر است و چه چيزي متضاد با اوست ، و همين حالتي كه [ به نام عذاب وجدان ] در همه مردم كم و بيش وجود دارد. اين مسئله " عذاب وجدان " در بشر چيست ؟ مسئله " رضايت وجدان " چيست ؟ واقعا انسان وقتي يك كارهاي خاصي را انجام مي دهد ، در عمق وجدان خويش راضي است و براي خود موفقيت مي داند كه اين كار را كرده ، و وقتي يك سلسله كارهاي ديگر را مرتكب مي شود ، در عمق وجدان خود چنان ناراضي است و چنان يك قوه اي او را سركوفت و رنج مي دهد و ناراحت مي كند كه از هر زندان خارجي بدتر است . چقدر از جاني ها بوده اند كه خودشان به پاي ميز محاكمه آمده اند و گفته اند مرا بكشيد ، من مستحق كشتن هستم . اين چه احساسي استدر انسان كه انسان نتواند خودش را تحمل كند ؟ ! اغلب جانيها همين طور هستند . در همين داستان كربلا مي خوانيم كه بسيار نادم و دچار كابوس بودند . يكي از آنها به پرده كعبه آويخته بوده كه " خدايا مرا بيامرز اگر چه مي دانم كه نمي آمرزي " . اين جز وجدان او چه بوده ؟ خلبان هيروشيما عاقبت ، كارش به دارالمجانين كشيد . اين الهام فجور و تقوا ناشي از1. سوره شمس ، آيات 7 تا . 10 .