چون امام على (ع ) همسرش زهرا(س ) را در دل شب دفن كرد، بر لب قبر ايستاد و اشعارى را انشاد كرد كه ترجمه آن چنين است :1 در هر اجتماعى ، سرانجام هر دوستى جدايى خواهد بود.2 از دست دادن فاطمه زهرا(س ) بعد پيامبر، دليلى است كه دوستى دايمى نخواهد شد.و باز نقل شده كه بعد از وفات زهرا(س ) على (ع ) اين اشعار را انشاد كرد:1 نفسم با ناله هايش حبس شده اى كاش نفسم با ناله ها خارج مى شد!2 بعد از زهرا(س ) خيرى در زندگانى دنيا نيست . گريه ام براى اين است كه زندگى دنيا طول بكشد.(285)
236 - جلوگيرى از نبش قبر فاطمه (س )
روايت شده : شبى كه جنازه فاطمه (س ) را دفن كردند، در قبرستان بقيع صورت چهل قبر تازه احداث كردند.هنگامى كه مسلمانان از وفات فاطمه (س ) آگاه شدند، به قبرستان بقيع رفتند در آنجا چهل قبر تازه يافتند و قبر فاطمه (س ) را پيدا نكردند صداى ضجه و گريه از آنها برخواست ، همديگر را سرزنش مى كردند و مى گفتند: پيامبر شما جز يك دختر در ميان شما نگذاشت ، ولى او از دنيا رفت و به خاك سپرده شد و در مراسم نماز و دفن او حاضر نشديد و قبر او نمى شناسيد.سران قوم گفتند: برويد عده اى از زنان با ايمان را بياوريد تا اين قبرها را نبش كنند، تا جنازه فاطمه (س ) را پيدا كنيد و بر او نماز بخوانيم و قبرش را زيارت كنيم .على (ع ) از اين تصميم باخبر شد، خشمگين از خانه بيرون آمد آنچنان خشمگين بود كه چشمهايش سرخ شده بود و رگهاى گردنش پر از خون ؛ و قباى زردى كه هنگام ناگواريها مى پوشيد، و بر شمشير ذوالفقارش تكيه نموده بود تا به قبرستان بقيع آمد و مردم را از نبش قبرها ترسانيد.مردم گفتند: اين على بن ابى طالب است كه مى آيد، در حالى كه سوگند ياد كرده اگر يك سنگ از اين قبرها جا به جا شود، تمام شما را خواهد كشت .در اين هنگام ، عمر با جمعى از اصحاب خود با على (ع ) ملاقات كردند. عمر گفت :اى ابوالحسن ! اين چه كار است كه انجام داده اى ، سوگند به خدا قطعا قبر زهرا(س ) را نبش مى كنيم ، و بر او نماز مى خوانيم .حضرت على (ع ) دست بر دامن او زد و آن را پيچيد و به زمين كشيد، عمر به زمين افتاد، على (ع ) فرمود: اى پسر سوداى حبشيه ! من از حق خود گذشتم از بيم آن كه مردم از دين خارج نشوند، اما در مورد نبش قبر فاطمه (س )، سوگند به خدايى كه جانم در اختيار اوست ، اگر چنين كارى كنيد زمين را از خون شما سيراب مى كنم . چنين نكنيد تا جان سالمى از ميان به در بريد.ابوبكر به حضور على (ع ) آمد و عرض كرد: تو را به حق رسول خدا(ص ) و به حق آن كسى كه بالاى عرش است (يعنى خدا)، سوگند مى دهم عمر را رها كن ، ما چيزى را كه شما نپسنديد انجام نمى دهيم .آن گاه على (ع ) عمر را رها كرد، و مردم متفرق شدند و از فكر نبش قبر منصرف گرديدند.(286) بخش پنجم : گريه على (ع ) بعد از شهادت فاطمه زهرا(س )
237 - ديدى على (ع ) تنها ماند
ابن عباس مى گويد: على (ع ) فرمود: بيا امشب با هم كنار قبر زهرا برويم .پاسى از شب گذشته بود كه ابن عباس به در خانه على (ع ) آمد و هر دو آرام آرام به سوى بقيع رفتند. هنگامى كه كنار قبر زهرا رسيديم على خود را روى قبر انداخت و شروع به مرثيه سرايى كرد و فرمود: خانم ، اى ياور على ، اى جان على ، چرا مرا تنها گذاشتى ، هستى من تو بودى ، پس از گفتن اين سخنان ، امام كنار قبر زهرا(س ) خوابش برد. پس از لحظه اى از خواب برخاست و فرمود: ابن عباس برويم خانه .گفتم : آقا، هميشه تا اذان صبح مى ماندى و مى فرمودى اى كاش شب طولانى تر مى شد، حال چرا برگردى ؟ امام فرمود: در خواب بودم كه خانمم زهرا با حالت نگرانى آمد و فرمود: على جان ، تو در كنار من خوابيده اى ، سرى به خانه بزن كه حسنين بهانه مادر را گرفتند.