مردى از قبيله بنى اسد حضور على (ع ) آمده عرضه داشت : تعجب از شما بنى هاشم است با آن كه مردمى باحقيقتيد و حسب و نسب شما از همه صحيح تر و با رسول خدا (ص ) پيوند داريد و كتاب الهى را از همه بهتر مى فهميد در عين حال حق شما را غصب كردند؟!فرمود: اى پسر دودان تو آدمى مضطرب و ناآزموده و تنگ حوصله اى و گفتار تو به جايى پابند نيست و به جهت خويشاوندى با تو بايد پاسخ تو را داد بدان كه خلافت حق اصلى و ارثى من است . ليكن ديگران غاصبانه آن را از من گرفتند و مردمى سخى آن را به جهاتى كه خود مى دانستند به ديگران واگذار كردند و عده بخيلى آن را از واگذاشتن به صاحبانش منع كردند آن گاه اين مصراع امرءالقيس را خواند كه *((*فدع عنك نهبا صبح فى حجراته *))* دست بردار از غارتى كه در نواحى آن بانگ و فريادها زده اند.يعنى از اين كه سه نفر اول حق مرا غصب كردند دست بردار و در باب تجاوزات پسر ابوسفيان گفتگو كن .روزگار مرا پس از گريانيدن خندانيد و جاى تعجب نيست زيرا مردم به خدا قسم از رفق و مداراى با من ماءيوسند و مى خواهند در كار خدا مداهنه كنند و آن هم كه از من ساخته نيست و اگر محنت ها از ما دور شود ايشان را به صراط حقيقت مى خوانم و اگر بميرم يا كشته شوم بايد بر آنها حسرت نخورى و بر فاسقان متاءسف نشوى .(187)
156 - حليت طلبى
محمد بن ابى بكر در حال جان كندن پدرش نزد او آمد و گفت : پدر، تو را در حالى مى بينم كه قبل از امروز نديده بودم .ابوبكر گفت : پسرم ، من به آن مرد ظلمى روا داشته ام كه اگر مرا حلال كند، اميدوارم حالم بهتر شود!پرسيدم : پدر، چه كسى را مى گويى ؟ گفت : على بن ابيطالب را.گفتم : من قول مى دهم كه در اين باره با على (ع ) صحبت كنم و براى تو حلاليت بگيرم ، چرا كه او سختگير نيست .محمد بن ابى بكر نزد اميرالمؤ منين (ع ) آمد و عرض كرد: پدرم در بدترين حالات است و چنين سخنانى گفته ، و من به او قول داده ام برايش از شما حلاليت بگيرم . آيا او را حلال مى كنى ؟ حضرت فرمود: به خاطر تو آرى ، ولى به پدرت بگو بالاى منبر رود و اين حلاليت طلبى خود را به مردم خبر دهد تا او را حلال كنم .محمد بن ابى بكر برگشت و به پدرش گفت : *((*خدا دعايت را مستجاب كرد*))*، و سپس كلام اميرالمؤ منين (ع ) را براى او بازگو كرد. ابوبكر قبول نكرد و گفت : *((*دوست ندارم پس از مرگم مردم به من ناسزا گويند كه چرا