در نقل ديگر آمده آن سه نفر (ابن ملجم ، شبيب و وردان ) در مقابل آن درى كه على (ع ) از آن جا براى نماز در كمين نشستند، وقتى كه امام على (ع ) به آن جا آمد، اين سه نفر حمله كردند، شمشير شبيب به طاق مسجد خورد، ولى شمشير ابن ملجم بر فرق همايون آن حضرت اصابت كرد، اين سه نفر فرار كردند، شبيب به خانه خود رفت ، پسر عموى او ديد او پارچه حريرى را كه به سينه اش دوخته بود در مى آورد(383) از او پرسيد: اين چيست ؟ گويا تو على (ع ) را كشتى .شبيب مى خواست بگويد: نه ، از روى شتاب زدگى گفت : آرى همان دم پسر عمويش با شمشير به او حمله كرد و او را كشت . ابن ملجم از سوى ديگر گريخت ، شخصى به نام ابوذر كه از قبيله همدان بود او را دنبال كرد و چادر شبى كه در دست داشت به روى او انداخت و او را به زمين كوبيد و شمشيرش را گرفت ، و او را نزد اميرمؤ منان (ع ) آورد. وردان تروريست سوم ، گريخت و ناپديد گرديد. بعد معلوم شد كه كشته شده است .اميرمؤ منان (ع ) در مورد ابن ملجم فرمود: اگر من از اين ضربت از دنيا رفتم ، او را به عنوان قصاص بكشيد، و اگر جان سالمى ، به در بردم ، آن گاه راءى خودم را خواهم گفت ، و به نقل ديگر فرمود: *((*اگر از دنيا با او همانند قاتل پيامبران (كه قصاصشان كشتن و سوزاندن است ) رفتار كنيد*))*.ابن ملجم گفت :والله لقد ابتعته بالف و سممته بالف فان خاننى فابعده الله .*((*سوگند به خدا اين شمشير را به هزار درهم خريده ام و با هزار درهم زهر، آن را مسموم نموده ام ، اگر آن شمشير به من خيانت كند نفرين بر او باد.*))*(384)
331 - سفارش هاى على (ع ) درباره قاتلش
در قرب الاسناد به سند معتبر از حضرت امام محمد باقر (ع ) روايت كرده است كه حضرت اميرالمؤ منين (ع ) در شبى كه شهادت چشيد، از خانه به مسجد آمد و مردم را براى نماز صبح بيدار مى كرد، ناگاه ابن ملجم ضربتى به سرش زد كه به زانو در افتاد، پس آن ملعون را گرفت و نگاه داشت تا مردم رسيدند و آن ملعون را گرفتند و حضرت را به خانه آوردند، پس حضرت امير حسن و حسين (ع ) را گفت كه : اسير را حبس كنيد و او را طعام و آب بدهيد و او را نيكو رعايت كنيد، اگر من زنده بمانم در صورتى كه بخواهم قصاص مى كنم و اگر بخواهم عفو خواهم كرد، و اگر از دنيا بروم اختيار با شماست ، و اگر عزم كشتن او نماييد بيش از يك ضربت به او نزنيد، و گوش و بينى و اعضاى او را مبريد.(385)
332 - قصاص عادلانه
چون ابن ملجم را حضور اقدس على (ع ) آوردند نگاهى به او كرده فرمود: النفس بالنفس يعنى اگر من از دنيا رحلت كردم او را بكشيد چنان چه مرا كشته و اگر زنده ماندم خودم درباره او فكرى خواهم كرد.پسر مرادى گفت : چه خيال مى كنى اين شمشير را به هزار درهم خريده و با هزار درهم زهر، آلوده كرده ام ، اگر كارگر نيايد خدا او را دور گرداند و از بها بيندازد.ام كلثوم كه از قتل پدر بزرگوارش اطلاع يافت به پسر مرادى گفت : اى دشمن خدا، اميرالمؤ منين (ع ) را كشتى .گفت : نه بلكه پدر تو را كشتم .فرمود: اى دشمن خدا آرزومندم پدرم آسيبى نبيند.آن بى حيا پاسخ داد: پس چنان مى بينم كه گريه به حال من مى كنى ؟ به خدا سوگند چنان ضربتى بر او زده ام كه اگر ميان اهل زمين پخش كنند همه را هلاك مى سازد.او را از برابر اميرالمؤ منين بيرون بردند مردم مانند درندگان گوشت هاى بدن او را با دندان هاى خود