341 - ملاقات اصبغ بن نباته از على (ع ) - س‍وگ‍ن‍ام‍ه‌ ام‍ام‌ ع‍ل‍ی‌ (ع‍ل‍ی‍ه‌ال‍س‍لام)‌ نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

س‍وگ‍ن‍ام‍ه‌ ام‍ام‌ ع‍ل‍ی‌ (ع‍ل‍ی‍ه‌ال‍س‍لام)‌ - نسخه متنی

عباس عزیزی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
لیست موضوعات
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

فرمود: اى حبيب ، من هم اكنون از شما جدا مى شوم .

من گريستم و ام كلثوم هم كه نزد او نشسته بود گريست به او فرمود: دختر جانم چرا گريه مى كنى ؟ گفت : جدايى شما را در نظر آوردم و گريستم .

فرمود: دخترم گريه مكن به خدا اگر تو هم مى ديدى آن چه را پدرت مى بيند نمى گريستى .

حبيب گويد: به او عرض كردم : چه مى بينى يا اميرالمؤ منين ؟ فرمود: اى حبيب ، مى نگرم كه همه فرشتگان آسمان و پيغمبران براى ملاقاتم دنبال هم ايستاده اند و اين هم برادرم محمد رسول خدا(ص ) است كه نزد من نشسته است و مى فرمايد: بيا كه آن چه در پيش دارى بهتر است برايت از آن چه در آن گرفتارى .

گويد: هنوز از نزد او بيرون نرفته بودم كه وفات كرد چون فردا شد بامداد امام حسن بر منبر ايستاد و اين خطبه را خواند پس از حمد و ستايش خدا فرمود: اى مردم در اين شب بود كه قرآن نازل شد و در اين شب عيسى بن مريم بالا رفت و در اين شب يوشع بن نون كشته شد و در اين شب اميرالمؤ منين از دنيا رفت ، به خدا هيچ كدام از اوصياى پيغمبران گذشته پيش از پدرم به بهشت نروند و نه ديگران و چنان بود كه رسول خدا كه او را به جبهه جهادى مى فرستاد جبرييل از سمت راستش به همراه او نبرد مى كرد و ميكاييل از سمت چپش پول زرد و سفيدى از او به جا نمانده جز هفتصد درهم كه از حقوق خود پس انداز كرده بود تا خادمى براى خانواده خود بخرد.(394)

341 - ملاقات اصبغ بن نباته از على (ع )

اصبغ بن نباته گويد: هنگامى كه اميرمؤ منان (ع ) ضربتى بر فرق مباركش ‍ فرود آمد كه به شهادتش انجاميد مردم بر در دارالاماره جمع شدند و خواستار كشتن ابن ملجم لعنه الله بودند. امام حسن (ع ) بيرون آمد و فرمود: اى مردم ، پدرم به من وصيت كرده كه كار قاتلش را تا هنگام وفات پدرم رها سازم ، اگر پدرم از دنيا رفت ، تكليف قاتل روشن است و اگر زنده ماند خودش در حق او تصميم مى گيرد؛ پس باز گرديد خدايتان رحمت كند.

مردم همه باز گشتند و من باز نگشتم . امام دوباره بيرون آمد و به من فرمود: اى اصبغ ، آيا سخن مرا درباره پيام اميرمؤ منان نشنيدى ؟ گفتم : چرا، ولى چون حال او را مشاهده كردم دوست داشتم به او بنگرم و حديثى از او بشنوم ؛ پس براى من اجازه بخواه خدايت رحمت كند.

امام داخل شد و چيزى نگذشت كه بيرون آمد و به من فرمود: داخل شو.

من داخل شدم ديدم اميرمؤ منان (ع ) دستمال زردى به سر بسته كه زردى چهره اش بر زردى دستمال غلبه داشت و از شدت درد و كثرت سم پاهاى خود را يكى پس از ديگرى بلند مى كرد و زمين مى نهاد. آن گاه به من فرمود: اى اصبغ آيا پيام مرا از حسن نشنيدى ؟ گفتم : چرا، اى اميرمؤ منان ، ولى شما را در حالى ديدم كه دوست داشتم به شما بنگرم و حديثى از شما بشنوم .

فرمود: بنشين كه ديگر فكر نمى كنم ، كه از اين روز به بعد از من حديثى بشنوى .

بدان اى اصبغ ، كه من به عيادت رسول خدا (ص ) رفتم همان گونه كه تو اكنون آمده اى ، به من فرمود: اى اباالحسن ، برو مردم را جمع كن و بالاى منبر برو و يك پله پايين تر از جاى من بايست و به مردم بگو: *((*به هوش ‍ باشيد، هر كه پدر و مادرش را ناخشنود كند لعنت خدا بر او باد. به هوش ‍ باشيد، هر كه از صاحبان خود بگريزد لعنت خدا بر او باد. به هوش باشيد، هر كه مزد اجير خود را ندهد لعنت خدا بر او باد*))*.

اى اصبغ ، من به فرمان حبيبم رسول خدا(ص ) عمل كردم ، مردى از آخر مسجد برخاست و گفت : اى اباالحسن ، سه جمله گفتى ، آن را براى ما شرح بده . من پاسخ ندادم تا به نزد رسول خدا(ص ) رفتم و سخن آن مرد را بازگو كردم .

اصبغ گفت : در اين جا اميرمؤ منان (ع ) دست مرا گرفت و فرمود: اى اصبغ دست خود را بگشا. دستم را گشودم حضرت يكى از انگشتان دست مرا گرفت ، سپس فرمود: هان ، اى اباالحسن ، من و تو پدران اين امتيم ، لعنت

/ 185