از ابن عباس روايت است كه رسول خدا (ص ) در هنگام بيمارى فرمود: دوست مرا برايم بخوانيد و هر مردى را دعوت مى كردند، از او رو مى گردانيد.به فاطمه (س ) گفتند: برو على را بياور، گمان نداريم رسول خدا (ص ) جز او را بخواهد. فاطمه دنبال على (ع ) فرستاد، چون وارد شد رسول خدا (ص ) دو چشم گشود و رويش برافروخت و فرمود: بيا بيا نزد من اى على . و او را نزديك خود خواست تا دستش را گرفت و او را بالاى سر خود نشانيد و بى هوش شد و حسن و حسين آمدند و شيون و گريه مى كردند تا خود را روى رسول خدا (ص ) انداختند و على (ع ) خواست آنها را كنار بزند، رسول خدا (ص ) به هوش آمد و فرمود: اى على بگذار آنها را ببويم و مرا ببويند، از آنها توشه گيرم و از من توشه گيرند آنها پس از من محققا ستم كشند و به ظلم كشته شوند، لعنت خدا بر كسى كه به آنها ستم كند تا سه بار اين را گفت و دست دراز كرد و على را درون بستر خود كشيد و لب بر لبش نهاد و با او رازى طولانى گفت تا جان پاكش برآمد و على از زير بسترش بيرون شد و گفت : اعظم الله اجوركم درباره پيغمبر كه خدا جانش را گرفت و آواز شيون و گريه برخاست به اميرالمؤ منين (ع ) گفتند: رسول خدا (ص ) وقتى تو را درون بستر خود برد با تو چه رازى گفت ؟ فرمود: هزار باب به من آموخت كه از هر بابى هزار باب مى گشايد.(28)
26 - خبر پيامبر از غسل دهنده اش
عبدالله بن مسعود از حضرت رسول (ص ) پرسيد: چه كسى تو را غسل خواهد داد چون وفات يابى ؟ حضرت فرمود: هر پيغمبرى را وصى او غسل مى دهد.گفتم : وصى تو كيست يا رسول الله ؟ فرمود: على بن ابى طالب .پرسيدم : چند سال بعد از تو زندگانى خواهد كرد؟ فرمود: سى سال ، چنان چه يوشع بن نون وصى موسى بعد از موسى سى سال زندگانى كرد، و صفراء دختر شعيب كه زوجه حضرت موسى بود بر او خروج كرد و گفت : من سزاوارترم به خلافت از تو، يوشع با او مقاتله كرد و لشكر او را كشت و او را اسير كرد، بعد از اسير كردن او را گرامى داشت ، به درستى كه دختر ابوبكر بر على (ع ) خروج خواهد كرد با چندين هزار نامرد از امت من ، و على اكثر مردان لشكر او را خواهد كشت و او را اسير خواهد كرد، بعد از اسير كردن با او احسان خواهد كرد.(29)
27 - طلب برادر
رسول خدا (ص ) فرمود: برادر و عمويم را برگردانيد چون حضور يافتند و مجلس منحصر به آنها گرديد پيغمبر اكرم (ص ) به طرف عمويش عباس توجه كرده فرمود:اى عمو وصيت مرا مى پذيرى و وعده مرا قبول مى كنى و قرض مرا ادا مى نمايى ، عباس عرض كرد يا رسول الله عموى تو پيرمرد و عيال وار است و سخاء و كرم تو مانند باد وزش داشته و عموى ناتوانت نمى تواند به وعده تو قيام كند. آن گاه به على (ع ) توجه كرده فرمود: اى برادر آيا وصيت مرا مى پذيرى و به وعده من وفا مى كنى و قرض مرا ادا مى سازى و امور بازماندگانم را اداره مى نمايى ، عرض كرد: آرى فرمان تو را از دل و جان مى پذيرم و آن را اجرا مى كنم .پيغمبر (ص ) فرمود: نزديك بيا چون پيش رفت على (ع ) را به سينه چسبانيد و انگشترى خود را از انگشت مباركش بيرون آورده فرمود: اين انگشترى را در انگشت كن ، سپس شمشير و زره و تمام سلاح هاى جنگى خود و پارچه اى را كه هنگام پيكار به شكم مى بست و لباس جنگ مى پوشيد و به كارزار مى رفت ، حاضر كرده همه را به على (ع ) تسليم نمود فرمود: به نام خدا به منزل خود برو.على (ع ) در تمام اين مدت از پيغمبر (ص ) كناره نمى گرفت و پيوسته منتظر اجراى دستورات آن جناب بود فرداى آن روز كه درب خانه اش به روى مردم بسته بود و كسى از احوال آن جناب اطلاعى نداشت و بيمارى آن حضرت شدت يافته على (ع ) براى انجام پاره اى از امور ضرورى خود رفته بود، رسول خدا (ص ) اندكى افاقه يافت ، على (ع ) را نديد زن هاى رسول خدا (ص ) اطراف او را گرفته بودند، فرمود: برادر و رفيق مرا بخوانيد.پس از اين جمله ، دوباره ضعف بر آن حضرت مستولى گرديد، خاموش شد. عايشه گفت : ابوبكر را بگوييد بيايد، وى داخل شده ، و بر بالين آن حضرت نشست چون رسول خدا (ص ) ديده گشود چشمش به جمال تهى از كمال ابوبكر