در حكايت غريبه از علامات حضرت الياس و مكالمات با وى
و محيى الدين در كتاب« مسامرات »نوشته است : مردى در وادى اردن مردى نورانى را ديد كه ايستاده نمازتمى گزارد و ابرى بر سر او سايه انداخته چون سلام نمازت بدادسلام كردم و پرسيدم كيستى ؟ گفت : الياس پيغمبرم گفتم : براى من دعا كن فرمود :« ياحنّان ! يا منّان ! يا حىّ ! يا قيّوم ! » .و دو نام به سريانى گفت كه من ندانستم ، و دست بر كتف من نهاد كه بَرْد و خنك و راحتآن به تمام بدن من رسيد و هيبت وى برفت .گفتم : آيا بر شما وحى مى شود ؟گفت : از زمانى كه پيغمبر صلي الله عليه و آله وفات كرد وحى قطع شد .پرسيدم : چند نفر از انبياء زنده اند ؟گفت : من و خضر عليه السلام و ادريس عليه السلام و عيسى بن مريم عليه السلام .گفتم : آيا خضر را ملاقات مى كنى ؟گفت : هر سال در عرفات .گفتم : ابدال چند نفرند ؟گفت : شصت نفرند ، پنجاه نفر مابين عريش مصرند تا شاطى الفرات ، و هفت نفر درشهرهاى ديگر ، و يك نفر در انطاكيّه ، و دو نفر ديگرند كه به واسطه ايشان باران مى بارد و ازايشان بر دشمنان نصرت مى يابند ، و به ايشان امر دين برپاست تا آنكه اراده شود دنيا هلاكگردد ، ايشان را خداوند بميراند .و اين مكالمات در وقتى بود كه مروان با اهل شام قتال داشت ، پرسيدم : در حق مروانچه گوئى ؟فرمود : او را كجا برند ؟ ! مردى است جبّار و طاغى ، و آنان كه در آن كارزار حاضرشدند از قاتل و مقتول به دوزخ روند .گفتم : من در آن جنگ حاضر بودم اما تيرى نينداختم و شمشيرى نزدم و نيزه اى به كار