با تأمل در مطالب پيش گفته و مقدمات اخير مى توان چنين نتيجه گرفت كه آن چه در طبيعيات و كتاب هاى طب قديم درباره ماهيت روح حيوانى و جايگاه و كانون آن عنوان شده به دور از واقعيت است و روح انسانى نيز گوهر مجرّد از ماده و عوارض جسمانى است و تعلق آن به بدن همين تعلق تدبير و تصرف است و بس و بدن تحت تأثير مستقيم آن قراردارد. وظيفه اى هم كه روح بر حسب توصيف آثارش بر عهده دارد عيناً همان وظيفه اى است كه بنابر تصريحات پزشكان معاصر مراكز عالى مغز برعهده دارند و در واقع مغز محل و مركز پذيرش آثار نفس انسانى و ابزار كار روح است; هم چنان كه تنها مركز ارتباط انسان با عالم خارج نيز مغز است و هر پيامى را كه به وسيله حواس پنج گانه از خارج مى رسد در مى يابد و بين انسان و جهان خارج ارتباط برقرار مى كند. مغز مركز تفكر و حواس است و مخازن حافظه را در خود جاى داده است و به همه اعضاى بدن براى انجام كارها فرمان مى دهد و از آن جا كه روح گوهر مجرّد غيرمادى است نمى تواند موضوع علم پزشكى باشد ولى مغز به اعتبار اين كه شىء مادى است داخل در موضوع پزشكى است. روح وظيفه خود را انجام مى دهد و به واسطه مراكز عالى مغز بر بدن انسان تأثير مى گذارد و در قلمرو بدن حكم مى راند زيرا ضرورى است كه امر غيرمادى مجرّد شىء مادى را وسيله ابراز واظهار عمل خود قرار دهد. روح نيز به واسطه مراكز عالى مغز در بدن تصرف مى كند و مغز را مركز فعاليت هاى خود قرار مى دهد. بنابراين هرگاه مراكز عالى مغز بميرد روح از بدن جدا مى شود چون با مرگ مراكز عالى مغز استعداد و قابليت لازم براى تصرف روح در بدن زائل مى شود. بدين ترتيب بين قول فقها در تعريف مرگ به مفارقت روح از بدن و قول پزشكان به مرگ مراكز عالى مغز توافق حاصل مى شود و با اين توافق مرگ هاى عادى از محل نزاع و اختلاف بين پزشكان و فقها خارج مى گردد