فرو زنده شبى روشنتر از روز شبى باد مسيحا در دماغش ز تاريكى در آن شب يك نشان بود سوادى نه بر آن شبگون عمارى صبا گرد از جبين جان زدوده شبى بود از در مقصود جوئى ازين سو زهره در گوهر گسستن زمين در مشك پيمودن به خروار ز مشك افشانى باد طربناك دماغ عالم از باد بهارى سماع زهره شب را در گرفته ريا بر نديمى خاص گشته جرس جنبانى مرغان شب خيز دد و دام از نشاط دانه خويش اگر چه مختلف آواز بودند ملك بر تخت افريدون نشسته فروغ روى شيرين در دماغش نسيم سبزه و بوى رياحين كزين خوشتر شبى خواهد رسيدن؟چرا چندين وصال از دور بينيم چرا چندين وصال از دور بينيم
جهان روشن به مهتاب شب افروز نه آن بادى كه بنشاند چراغش كه آب زندگى دروى نهان بود جز آن عصمت كه باشد پرده دارى ستاره صبح را دندان نموده مراد آن شب ز مادر زاد گوئى وز آن سو مه به مرواريد بستن هوا در غاليه سودن صدف وار عبيرآميز گشته نافه خاك هوا را ساخته عود قمارى مه يك هفته نصفى بر گرفته عطارد بر افق رقاص گشته جرسها بسته در مرغ شب آويز همه مطرب شده در خانه خويش همه با ساز شب دمساز بودند دل اندر قبله جمشيد بسته فراغت داده از شمع و چراغش پيام آورده از خسرو به شيرين وزين شاداب تر بوئى دميدن؟اگر نوريم تا در نور بينيم اگر نوريم تا در نور بينيم