زنى هر ساعتم بر سينه خارى حدي بي زبانى بر زبان آر ز بي رختى كشيدم بر درت رخت وگرنه من كيم كز حصن فولاد ترا گر دست بالا مي پرستم مشو در خون چون من زير دستى چه داريم از جمال خويش مهجور جوانى را به يادت مي گذارم خوشا وقتى كه آيى در برم تنگ بناز نيم شب زلفت بگيرم شبى كز لعل ميگونت شوم مست من وزين پس زمين بوس واقت بتو دادن عنان كار سازىبه پيشت كشته و افكنده باشم به پيشت كشته و افكنده باشم
مزن چون ميزنى بنواز بارى ميان در بسته اى را در ميان آر كه سختى روى مردم را كند سخت چراغى را برون آرم بدين باد به حكم زير دستى زير دستم چه نقصان كعبه را از بت پرستى رها كن تا ترا مي بينم از دور بدين اميد روزى مي شمارم مى نابم دهى بر ناله چنگ چو شمع صبحدم پيشت بميرم بخسبم تا قيامت بر يكى دست ندارم بيش از اين برگ فراقت تو دانى گر كشى ور مي نوازىاز آن بهتر كه بى تو زنده باشم از آن بهتر كه بى تو زنده باشم