تو پندارى كه تو كم قدر دارى دل عالم توئى در خود مبين خرد چنان دان كايزد از خلقت گزيد است بدين انديشه چون دلشاد گردى و گر باشى به تخت و تاج محتاج بدين تسكين ز خسرو سوز مي بردشب آمد همچنان آن سرو آزاد شب آمد همچنان آن سرو آزاد
توئى تو كز دو عالم صدر دارى بدين همت توان گوى از جهان برد جهان خاص از پى تو آفريد است ز بند تاج و تخت آزاد گردى زمين را تخت كن خورشيد را تاج بدين افسانه خوش خوش روز مي بردسخن مي گفت و شه را دل همى داد سخن مي گفت و شه را دل همى داد