چنان با اختيار يار در ساخت اگر در نور و گر در نار ديدى ز هر نقشى كه او را آمدى پيش كسى در عشق فال بد نگيرد هر آن نقشى كه آيد زشت يا خوب به هر هفته شدى مهمان آن حور دگر ره راه صحرا برگرفتى شبانگاه آمدى مانند نخجير جز آن شير از جهان خوردى نبودش به شب زان حوض پايه هيچ نگذشتدر آفاق اين سخن شد داستانى در آفاق اين سخن شد داستانى
كه از خود يار خود را باز نشناخت نشان هجر و وصل يار ديدى به نيك اختر زدى فال دل خويش و گر گيرد براى خود نگيرد كند بر كام خويش آن نقش منسوب به ديدارى قناعت كردى از دور غم آن دلستان از سر گرفتى وزان حوضه بخوردى شربتى شير برون زان حوض ناوردى نبودش همه شب گرد پاى حوض مي گشتفتاد اين داستان در هر زبانى فتاد اين داستان در هر زبانى