بهارى را كند گيتى فروزى دهد بستاند و عارى ندارد جنايتهاى اين نه شيشه تنگ مگر در پاى دور گرم كينه بده دنيى مكن كز بهر هيچت ز خود بگذر كه با اين چار پيوند گل و سنگ است اين ويرانه منزلدرين سنگ و درين گل مرد فرهنگ درين سنگ و درين گل مرد فرهنگ
به بادش بر دهد ناگاه روزى بجز داد و ستد كارى ندارد همه در شيشه كن بر شيشه زن سنگ شكسته گردد اين سبز آبگينه دهد اين چرخ پيچاپيچ پيچت نشايد رست ازين هفت آهنين بند درو ما را دو دست و پاى در گلنه گل بر گل نهد نه سنگ بر سنگ نه گل بر گل نهد نه سنگ بر سنگ