اگر هر موى من گردد زبانى هنوز از بي زبانى خفته باشم تو آن هستى كه با تو كيستى نيست توئى در پرده وحدت نهانى خداونديت را انجام و آغاز به درگاه تو در اميد و در بيم فلك بر بستى و دوران گشادى اگر روزى دهى ور جان ستانى به توفيق توام زين گونه بر پاى چو حكمى راند خواهى يا قضائى اگر چه هر قضائى كان تو رانى من رنجور بي طاقت عيارم ز من نايد به واجب هيچ كارى به انعام خودم دلخوش كن اين بار ز تو چون پوشم اين راز نهانى چو خواهش كرد بسيار از دل پاك فراخى دادش ايزد در دل تنگ جوان شد گلبن دولت ديگر بارنيايش در دل خسرو ار كرد نيايش در دل خسرو ار كرد
شود هر يك ترا تسبيح خوانى ز صد شكرت يكى ناگفته باشم توئى هست آن دگر جز نيستى نيست فلك را داده بر در قهرمانى نداند اول و آخر كسى باز نشايد راه بردن جز به تسليم جهان و جان و روزى هر سه دادى تو دانى هر چه خواهى كن تو دانى برين توفيق توفيقى برافزاى به تسليم آفرين در من رضائى مسلم شد به مرگ و زندگانى مده رنجى كه من طاقت ندارم گر از من نايد آيد از تو بارى كه انعام تو بر من هست بسيار و گر پوشم تو خود پوشيده دانى چو آب چشم خود غلتيد بر خاك كليدش را بر آورد آهن از سنگ ز تلخى رست شيرين شكر باردلش را چون فلك زير و زبر كرد دلش را چون فلك زير و زبر كرد