دلا دانى كه دانايان چه گفتند كسى كو را بود در طبع سستى مرا عشق از كجا در خورد باشد بدين بى روغنى مغز دماغم ز من خاكسترى مانده درين درد منم خاكى چو باد از جاى رفته اگر پائى بدست آرم دگربار چو نقطه زير پرگار آورم روى به صد ديوار سنگين پيش و پس را نبندم دل دگر در صورت كس چو زين صورت حديى چند راندى چو شب روى از ولايت در كشيدى دگر بار آن قيامت روز شب خيز به شب تا روزگوهر بار بودى ز بس سنگ وز بس گوهر كه مي ريخت به گرد عالم از فرهاد رنجور ز هر بقعه شدندى سنگ سايانز سنگ و آهنش حيران شدندى ز سنگ و آهنش حيران شدندى
در آن دريا كه در عقل سفتند نخواهد هيچ كس را تندرستى كه بر موئى هزاران درد باشد غم دل بين كه سوزد چون چراغم به خاكستر توان آتش نهان كرد نشاط از دست و زور از پاى رفته به دامن در كشم چون نقش ديوار شوم در نقش ديوار آورم روى ببندم تا نه بينم نقش كس را از اين صورت پرستيدن مرا بس دل مسكين بر آن صورت فشاندى سپاه روز رايت بر كشيدى به زخم كوه كردى تيشه را تيز به روزش سنگ سفتن كار بودى دماغش سنگ با گوهر برآميخت حدي كوه كندن گشت مشهور به ماندندى در او انگشت خاياندر آن سرگشته سرگردان شدندى در آن سرگشته سرگردان شدندى