و گر با تو دم ناساز گيريم توانى مهر يخ بر زر نهادن دلم چو ديد دولت را هم آواز و گر چون مقبلان دولت پرستى كه وقت يارى آمد ياريى كن ز من فربه تران كاين جنس گفتند به دولت داشتند انديشه را پاس سخنهائى ز رفعت تا ريا منم روى از جهان در گوشه كرده چو مارى بر سر گنجى نشسته چو زنبورى كه دارد خانه تنگ به فر شه كه روزى ريز شاخست چو خواهم مرغم از روزن درآيد از آن دولت كه باداعداش بر هيچ بسا كارا كه شد روشن تر از ماهگر از دنيا وجوهى نيست در دست گر از دنيا وجوهى نيست در دست
چو فردوسى زمزدت باز گيريم فقاعى را توانى سر گشادن ز دولت كرد بر دولت يكى ناز طمع را ميل در كش باز رستى درين خون خوردنم غمخواريى كن به بازوى ملوك اين لعل سفتند نشايد لعل سفتن جز به الماس به اسباب مهيا شد مهيا كفى پست جوين ره توشه كرده ز شب تا شب بگردى روزه بسته در آن خانه بود حلواى صد رنگ كرم گر تنگ شد روزى فراخست زمين بشكافد و ماهى برآيد به همت ياريى خواهم دگر هيچ به همت خاصه همت همت شاهقناعت را سعادت باد كان هست قناعت را سعادت باد كان هست