بدان تا مردم آنجا كم شتابند بدين جادو شبيخونى عجب كن بساز آنجا چنان قصرى كه بايد پس آنگه از خزو ديبا و دينار چو بنا شاد گشت از گنج بردن طلب مي كرد جائى دور از انبوده بدست آورد جائى گرم و دلگير بده فرسنگ از كرمانشهان دور بدانجا رفت و آنجا كارگه ساخت كه داند هر كه آنجا اسب تازد چو از شب گشت مشگين روى آن عصر كنيزى چند با او نارسيده در آن زندانسراى تنگ مي بودغم خسرو رقيب خويش كرده غم خسرو رقيب خويش كرده
ز جادو جادوئيها در نيابند هوائى هر چه ناخوشتر طلب كن ز ما درخواست كن مزدى كه شايد وجوه خرج دادندش به خروار جهان پيماى شد در رنج بردن حوالى بر حوالى كوه بر كوه كز او طفلى شدى در هفته پير نه از كرمانشهان بل از جهان دور به دوزخ در چنان قصرى به پرداخت كه حورى را چنان دوزخ نسازد ز مشگو رفت شيرين سوى آن قصر خيانت كارى شهوت نديده چو گوهر شهربند سنگ مي بوددر دل بر دو عالم پيش كرده در دل بر دو عالم پيش كرده