به طاق آن دو ابروى خميده بدان مژگان كه چون بر هم زند نيش به چشمش كز عتابم كرد رنجور بدان عارض كز او چشم آب گيرد بدان گيسو كه قلعه اش را كمند است به مارافسائى آن طره و دوش بدان نرگس كه از نرگس گرو برد بدان سى و دو دانه لولو تر به سحر آن دو بادام كمربند به چاه آن زنخ بر چشمه ماه به طوق غبغبش گوئى كه آبى بدان سيمين دو نار نرگس افروز به فندق هاى سيمينش ده انگشت بدان ساعد كه از بس رونق و آب بدان نازك ميان شوشه اندام به سيمين ساق او گفتن نيارم به خاكپاى او كز ديده بيش است كه گر دستم دهد كارم به دستشز دستم نگذرد تا زنده باشم ز دستم نگذرد تا زنده باشم
مالى زان دو طغرا بر كشيده كند زخمش دل هاروت را ريش به چشمك كردنش كز در مشو دور ز ترى نكته بر مهتاب گيرد چو سرو قامتش بالا بلند است به چنبر بازى آن حلقه و گوش بدان سنبل كه سنبل پيش او مرد كه دارد قفلى از ياقوت بر در به لطف آن دو عناب شكر خند كه دل را آب از آن چشمه است و آن چاه معلق گشته است از آفتابى كه گردى بستد از نارنج نوروز كه قاقم را ز رشك خويشتن كشت چو سيمين تخته شد بر تخت سيماب وليكن شوشه اى از نقره خام كه گر گويم به شب خفتن نيارم به دو سوگند من بر جاى خويش است ميان جان كنم جاى نشستشجهان را شاه و او را بنده باشم جهان را شاه و او را بنده باشم