دلا از روشنى شمعى برافروز بيارا خاطر ار آتش پرستى من خاكى كزين محراب هيچم بسى دارم سخن كان دل پذيرد منم دانسته در پرگار عالم همه زيچ فلك جدول به جدول كه پرسيد از من اسرار فلك را زسر تا پاى اين ديرينه گلشن از آن نقطه كه خطش مختلف بود بدان خط چون دگر خط بست پرگار سه خط چون كرد بر مركز محيطى خط است آنگه بسيط آنگاه اجسام توان دانست عالم را به غايت چو بر عقل اين نمونه گشت ظاهر خدايست آنكه حد ظاهر ندارد خدابين شو كه پيش اهل بينش بدان خود را كه از راه معانى بدين نزديكيت آيينه در پيش تو آن نورى كه چرخت طشت شمعستنظامى بيش از اين راز نهانى نظامى بيش از اين راز نهانى
ز شمع آتش پرستيدن بياموز از آتش خانه خطر نشستى چنو صد را به حكمت گوش پيچم چگويم چون كسم دامن نگيرد به تصريف و به نحو اسرار عالم به اصطرلاب حكمت كرده ام حل كه معلومش نكردم يك به يك را كنم گر گوش دارى بر تو روشن نخستين جنبشى كامد الف بود بسيطى زان دوى آمد پديدار به جسم آماده شد شكل بسيطى كه ابعاد لش كرده اندام بدين ترتيب از اول تا نهايت به يك تك ميدود ز اول به آخر وجودش اول و آخر ندارد تنگ باشد حجاب آفرينش خدا را دانى ار خود را بدانى فلك چه بود بدان دورى مينديش نمودار دو عالم در تو جمعستمگو تا از حكايت وا نمانى مگو تا از حكايت وا نمانى