بدان آيين كه خوبان را بود دست جمال خويش را در خز و خارا گهى مي كرد نسرين را قصب پوش گهى بر فرق بند آشفته مي بود به زيور راست كردن دير ميشد ز نيكو كردن زنجير خلخال ز گيسو گه كمر مي كرد و گه تاج شقايق بستنش بر گردن ماه در آن حلواپزى كرد آتشى نرم چو هر هفت آنچه بايست از نكوئى به شوخى پشت بر شه كرد حالى در آن پيچش كه زلفش تاب مي داد به گيسوى رسن وار از پس پشت بلورين گردنش در طوق سازى دلى كز عشق آن گردن همى مرد به رعنائى گذشت از گوشه بام بسى دادش به جان خويش سوگند نشست و لولو از نرگس همى ريخت بهر دستان كه دل شايد ربودنعملهائى كه عاشق را كند سست عملهائى كه عاشق را كند سست
ز نخدان مي گشاد و زلف مي بست به پوشيدن همى كرد آشكارا گهى مي زد شقايق بر بناگوش گره مي بست و بر مه مشك ميسود كه پايش بر سر شمشير ميشد نه نيكو كرد بر زنجيريان حال بدان تاج و كمر شه گشته محتاج كمند انداخته بر گردن شاه كه حلوا را بسوزد آتش گرم بكرد آن خوبروى از خوبروئى ز خورشيد آسمان را كرد خالى سرينش ساق را سيماب مي داد چو افعى هر كه را مي ديد مي كشت بدان مشگين رسن مي كرد بازى رسن در گردنش با خود همى برد ز شاه آرام شد چون شد دلارام كه تا باز آمد آن رعناى دلبند بدان آب از جهان آتش برانگيخت نمود آنچ از فسون بايد نمودنعجب چست آيد از معشوقه چست عجب چست آيد از معشوقه چست