نكيسا چون زد اين افسانه بر ساز نوا را پرده عشاق آراست مرا در كويت اى شمع نكوئى كه گر چون گوسفندم ميبرى سر دلم را مي برى انديشه اى نيست تنى كو بار اين دل بر نتابد چو در خدمت نباشد شخص رنجور بسى كوشم كه دل بردارم از تو نه بتوان دل ز كارت بر گرفتن بدانجان كز چنين صد جان فزونست بدان چشم سيه كاهوشكار است فرو ماندم ز تو خالى و نوميد جدا گشتم ز تو رنجور و تنها مدارم بيش ازين چون ماه در ميغ چو در ملك جمالت تازه شد راى پس از عمرى كه كردم ديده جايت چنان دان گر لبم پر خنده دارى ببوسى بر فروز افسرده اى را مرا فرخ بود روى تو ديدنخلاف آن شد كه از چشمم نهانى خلاف آن شد كه از چشمم نهانى
ستاى باربد برداشت آواز در افكند اين غزل را در ره راست فلك پاى بز افكند است گوئى به پاى خود دوم چون سگ بر آن در ببر كز بيدلى به پيشه اى نيست بسر بارى غم دلبر نتابد نبايد دل كه از خدمت بود دور كه بس رونق ندارد كام از تو نه از دل نيز بارت برگرفتن كه جانم بي تو در غرقاب خونست كز آهوى تو چشمم را غبار است چو ذره كو جدا ماند ز خورشيد چو ماهى كو جدا ماند ز دريا تو دانى و سر اينك تاج يا تيغ عنايت را مالى تازه فرماى كم از يك شب كه بوسم جاى پايت كه بى شك مرده اى را زنده دارى ببوئى زنده گردان مرده اى را مبارك باشد آوازت شنيدنچو از چشم بد آب زندگانى چو از چشم بد آب زندگانى