دل روشن به تعليمش برافروخت ز پرگار زحل تا مركز خاك به اندك عمر شد دريا درونى دل از غفلت به آگاهى رسيدش چو پيدا شد بر آن جاسوس اسرار ز خدمت خوشترش نامد جهانى جهاندار از جهانش دوستر داشت ز بهر جان درازيش از جهان شاه منادى را ندا فرمود در شهر اگر اسبى چرد در كشتزارى و گر كس روى نامحرم به بيند سياست را ز من گردد سزاوار چو شه در عدل خود ننمود سستىخرابى داشت از كار جهان دست خرابى داشت از كار جهان دست
وزو بسيار حكمتها در آموخت فرو خواند آفرينش هاى افلاك به هر فنى كه گفتى ذو فنونى قدم بر پايه شاهى رسيدش نهاني هاى اين گردنده پرگار نبودى فارغ از خدمت زمانى جهان چبود ز جانش دوستر داشت ز هر دستى درازى كرد كوتاه كه واى آن كس كه او بر كس كند قهر و گر غصبى رود بر ميوه دارى همان در خانه تركى نشيند بر اين سوگندهائى خورد بسيار پديد آمد جهان را تندرستىجهان از دستكار اين جهان رست جهان از دستكار اين جهان رست