شدى بدخو ندانم كاين چه كين است مرا تا بيش رنجانى كه خاموش ترا تا پيش تر گويم كه بشتاب مزن چندين جراحت بر دل تنگ به كام دشمنم كردى نه نيكوست بده يك وعده چون گفتار من راست به رغم دشمنان بنواز ما را به شور انگيختن چندين مكن زور بكن چربى كه شيرينيت يارست ترا در ابر مي جستم چو مهتاب چراغى عالم افروزنده بودى گلى ديدم ز دورت سرخ و دلكش عتاب از حد گذشته جنگ باشد نه هر تيغى بود با زخم هم پشت توانم من كز اينجا باز گردموليكن حق خدمت مي گزارم وليكن حق خدمت مي گزارم
مگر كايين معشوقان چنين است چو دريا بيشتر پيدا كنم جوش شوى پستر چو شاگرد رسن تاب دلست اين دل نه پولاد است و نه سنگ كه بد كاريست دشمن كامى اى دوست مكن چندين كجى در كار من راست نهان ميسوز و ميساز آشكارا كه شيرين تلخ گردد چون شود شور كه شيرينى به چربى سازگارست كنونت يافتم چون ابر بي آب چو در دست آمدى سوزنده بودى چو نزديك آمدى خود بودى آتش زمين چون سخت گردد سنگ باشد نه يكسان رويد از دستى ده انگشت به از تو با كسى دمساز گردمنظر بر صحبت ديرينه دارم نظر بر صحبت ديرينه دارم