چو شد معلوم كز حكم الهى به فرخ تر زمان شاه جوانبخت دلش گر چه به شيرين مبتلا بود ز يك سو ملك را بر كار مي داشت جهان را از عمارت داد يارى ز بس كافتادگان را داد مي داد چو از شغل ولايت باز پرداخت شكار و عيش كردى شام و شبگير چو غالب شد هواى دلستانش خبر دادند كاكنون مدتى هست نمي دانيم شاپورش كجا برد شه از نيرنگ اين گردنده دولاب ز شيرين بر طريق يادگارىبياد ماه با شبرنگ مي ساخت بياد ماه با شبرنگ مي ساخت
به هرمز برتبه شد پادشاهى بدارالملك خود شد بر سر تخت به ترك مملكت گفتن خطا بود ز ديگر سو نظر بر يار مي داشت ولايت را ز فتنه رستگارى جهان را عدل نوشروان شد از ياد دگرباره بنوش و ناز پرداخت نبودى يك زمان بي جام و نخجير بپرسيد از رقيبان داستانش كز اين قصر آن نگارين رخت بر بست چو شاهنشه نفرمودش چرا برد عجب در ماند و عاجز شد درين باب تك شبديز كردش غمگسارىبه اميد گهر با سنگ مي ساخت به اميد گهر با سنگ مي ساخت