تو كز عبرت بدين افسانه مانى درين افسانه شرطست اشك راندن بحكم آنكه آن كم زندگانى سبك رو چون بت قبچاق من بود همايون پيكرى نغز و خردمند پرندش درع و از درع آهنين تر سران را گوش بر مالش نهاده چو تركان گشته سوى كوچ محتاجاگر شد تركم از خرگه نهانى اگر شد تركم از خرگه نهانى
چه پندارى مگر افسانه خوانى گلابى تلخ بر شيرين فشاندن چو گل بر باد شد روز جوانى گمان افتاد خود كافاق من بود فرستاده به من داراى در بند قباش از پيرهن تنگ آستين تر مرا در همسرى بالش نهاده به تركى داده رختم را به تارجخدايا ترك زادم را تو دانى خدايا ترك زادم را تو دانى