سمندش كشتزار سبز را خورد شب از درويش بستد جاى تنگش گر اين بيگانه اى كردى نه فرزند زند بر هر رگى فصاد صد نيش ملك فرمود تا خنجر كشيدند غلامش را به صاحب غوره دادند در آن خانه كه آن شب بود رختش پس آنگه ناخن چنگى شكستند سياست بين كه مي كردند ازين پيش كنون گر خون صد مسكين بريزند كجا آن عدل و آن انصاف سازى جهان ز آتش پرستى شد چنان گرم مسلمانيم ما او گبر نام استنظامى بر سرافسانه شوباز نظامى بر سرافسانه شوباز
غلامش غوره دهقان تبه كرد به نامحرم رسيد آواز چنگش ببردى خان و مانش را خداوند ولى دستش بلرزد بر رگ خويش تكاور مركبش را پى بريدند گلابى را به آبى شوره دادند به صاحبخانه بخشيدند تختش ز روى چنگش ابريشم گسستند نه با بيگانه با دردانه خويش ز بند قراضه برنخيزند كه با رزند از اينسان رفت بازى كه بادا زين مسلمانى ترا شرم گر اين گبرى مسلمانى كدام استكه مرغ بند را تلخ آمد آواز كه مرغ بند را تلخ آمد آواز