يكى هفته به نوبت گاه خسرو پس از يك هفته روزى كانچنان روز به سرسبزى نشسته شاه بر تخت ز مرزنگوش خط نو دميده بساط شه ز يغمائى غلامان به جوش آمد سخن در كام هر كس به رامش ساختن بي دفع شد كار مهين بانو زمين بوسيد و بر جست كه دارالملك بردع را نوازى هواى گرمسير است آنطرف را اجابت كرد خسرو گفت برخيز سپيده دم ز لشگر گاه خسرو وطن خوش بود رخت آنجا كشيدند ز هر سو خيمه ها كردند بر پاى مهين بانو به درگاه جهانگيرشه آنجا روز و شب عشرت همى كرد شه آنجا روز و شب عشرت همى كرد
روان مي كرد هر دم تحفه نو نديد است آفتاب عالم افروز چو سلطانى كه باشد چاكرش بخت بسى دل را چو طره سر بريده چو باغى پر سهى سرو خرامان به مولائى بر آمد نام هر كس به حاجت خواستن بي رفع شد يار به خسرو گفت ما را حاجتى هست زمستانى در آنجا عيش سازى فراخيها بود آب علف را تو ميرو كامدم من بر ار نيز سوى باغ سپيد آمد روارو ملك را تاج و تخت آنجا كشيدند گرفتند از حوالى هر كسى جاى نكرد از شرط خدمت هيچ تقصيرمى تلخ و غم شيرين همى خورد مى تلخ و غم شيرين همى خورد