تو هستى شمع و او پروانه مست تو باغى و او گياهى كز تو خيزد تو آتش طبعى او عود بلاكش اگر مرغى پريد از گلستانت و گر شد قطره اى آب از سبويت چو ماند بدر گوبشكن هلالى اگر فرهاد شد شيرين بماناد نويسنده چو از نامه به پرداخت به قاصد داد خسرو نامه را زود چو شيرين ديد كامد نامه شاه سه جا بوسيد و مهر نامه برداشت جگرها ديد مشك اندود كرده قصب هائى در او پيچيده صد مار همه مقراضه هاى پرنيان پوش نه صبر آن كه اين شريت بنوشدبه سختى و به رنج آن رنج و سختى به سختى و به رنج آن رنج و سختى
چو شمع آيد رود پروانه از دست گياه آن به كه هم در باغ ريزد بسوزد عود چون بفروزد آتش پرستد نسر طاير ز آسمانت بسا دجله كه سر دارد به جويت چو خوبى هست ازو كم گير خالى چه باك از زرد گل نسرين بماناد زمين بوسيد و پيش خسرو انداخت ستد قاصد ببرد آنجا كه فرمود رخ از شادى فروزان كرد چون ماه و زو يك حرف را ناخوانده نگذاشت طبرزدهاى زهرآلود كرده رطب هائى در او پوشيده صد خار همه زهرابهاى خوشتر از نوش نه جاى آنكه از تندى بجوشدفرو خورد از سر بيدار بختى فرو خورد از سر بيدار بختى