فرنگيس اولين مركب روان كرد از آن دولت فريدونى خبر داشت سهيل سيمتن گفتا تذروى فرود آمد يكى شاهين به شبگير عجب نوش شكر پاسخ چنين گفت بهشتى مرغى آمد سوى گلزار از آن به داستانى زد فلكناز به ما چشمى دگر كرد آشنائى هميلا گفت آبى بود روشن جوان شيرى بر آمد تشنه از راه همايون گفت لعلى بود كانى در آمد دولت شاهى به تاراج سمن ترك سمن بر گفت يكروز فلك در عقد شاهى بند كردش پريزاد پريرخ گفت ماهى بر آمد آفتابى ز آسمان بيش ختن خاتون چنين گفت از سر هوش به دو پيوست ناگه سروى آزاد زبان بگشاد گوهر ملك دلبندسعادت بر گشاد اقبال را دست سعادت بر گشاد اقبال را دست
كه دولت در زمين گنجى نهان كرد زمين را باز كرد آن گنج برداشت به بازى بود در پائين سروى تذرو نازنين را كرد نخجير كه عنبر بو گلى در باغ بشگفت ربود آن عنبرين گل را به منقار كه ما را بود يك چشم از جهان باز دو به بيند ز چشمى روشنائى روان گشته ميان سبز گلشن بدان چشمه دهان تر كرد ناگاه ز غارتگاه بياعان نهانى نهاد آن لعل را بر گوشه تاج جدا گشت از صدف درى شب افروز به ياقوتى دگر پيوند كردش به بازى بود در نخجير گاهى كشيد آن ماه را در چنبر خويش كه تنها بود شمشادى قصب پوش كه خوش باشد به يكجا سرو و شمشاد كه زهره نيز تنها بود يك چندقران مشترى در زهره پيوست قران مشترى در زهره پيوست