پرند سبز بر خورشيد بستند به بانو گفت شيرين كاى جهانگير يكى فردا بفرما اى خداوند بر او بنشينم و صحرا نوردم مهين بانو جوابش داد كاى ماه به حكم آنكه اين شبرنگ شبديز چو رعد تند باشد در غريدن مبادا كز سر تندى و تيزى و گر بر وى نشستن ناگزيرست لكام پهلوانى بر سرش كنرخ گل چهره چون گلبرگ بشگفت رخ گل چهره چون گلبرگ بشگفت
گلى را در ميان بيد بستند برون خواهم شدن فردا به نخجير كه تا شبديز را بگشايم از بند شبانگه سوى خدمت باز گردم به جاى مركبى صد ملك در خواه به گاه پويه بس تند است و بس تيز چو باد تيز باشد در وزيدن كند در زير آب آتش ستيزى نه شب زيباتر از بدر منيرست به زير خود رياضت پرورش كنزمين بوسد و خدمت كرد و خوش خفت زمين بوسد و خدمت كرد و خوش خفت